من میدانم که امشب صبح میشود ولی از منی که این چنین زیر لگدهای اجبار خُرد شدهام، برای فردا چه میماند؟ هربار که این قصه به پایان خود نزدیک میشود فرشتهی پرلطافتی مرا در آغوش میگیرد؛ من در طفولیت جا ماندهام که مهر او را مادرگونه میبینم، باید آنقدر دریده میبودم که این تعفن را به تن خود مالیده و در همآغوشی با این زن، او را چون خود، چون زندگی، کثافتآلود میکردم.
خیر؛ دست بردار نیست! انگشتانش را به سمتی گرفته و آبباریکهای نشانم میدهد؛ که سراب نیست، که زیر نگاه نفرتبارم، واقعیت دارد. اما گِلها بر تن من خشک شدهاند.