-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 اسفند 1403 16:51
تماشای فیلم در لیست ممنوعهها نیست. باقی brutalist را تماشا کردم- نزدیک به دو ساعت. ظهر سپهر با ابا رفت؛ مثل دیروز. هربار که سپهر میرود بهشکلی خودم را شکنجه میکنم- من طفلی. دیروز خوب بودم. پریروز هم. سیزده دقیقه تا پنج مانده. کمی ترسیدهام؛ باید نصفش را میدیدم. قبلش هم یک ساعتی را به گل و معاشرت داده بودم. خودم را...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 اسفند 1403 22:40
نماندم.
-
برای هیچ و پوچ
دوشنبه 30 مهر 1403 08:42
باد از میان دو رج پرچینی که به موازات هم قرار داشتند، میگذشت و برگهای بیرونیترشان را تکان میداد. یک سگ پابلند قهوهای و طلایی هم در این مسیر بود که یک گلولهی گِلی مانع رسیدن آروارههایش بههم و یک دلهره مانع آرامگرفتن سر و گردنش شده بود. مدام پشت سرش را میپایید تا آن تصویر وحشتناکی را که از هراس دنبالشدن در...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 مرداد 1403 12:10
آدرس کانال تلگرامم: https://t.me/middleeastmomma
-
موقعیت یک
پنجشنبه 28 تیر 1403 19:13
«وانیل یا طالبی؟». مرد کلوچه به دست حتی نمیدانست که بستنی قیفی میخواهد یا لیوانی؛ وقتی اولین سوال را پرسیدم، سرش را کمی پایین آورد و برای اولین بار در چشمهایم نگاه کرد؛ او جوابها را پیش از شنیدن سوالها، کنار خود دارد اما من گیرش انداخته بودم. به هر زحمتی که بود پاسخی داد. قیمت را پرسید، پنجتومان کمتر گذاشت و...
-
پراکندگی ۲۲
جمعه 8 تیر 1403 13:06
از موجشکن جدید بالا رفتم. حضور مارها و مارمولکها را نادیده گرفتم. چون آنها از سنگها پایین خزیدم. شناگر مسن را دیدم که دست راستاش را بر آبها ول میکرد و از میان دو کشتی که که در حدفاصل آسمان و دریا بودند، برخلاف جهت امواج پیش میرفت. آسمان را از پشت پلکهای بستهام نگاه کردم و برگشتم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 اردیبهشت 1403 11:38
ریحانه، آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه، موسیقیای به رنگ خودش برایم فرستاده که برای جنون است: Beautiful از Ben Caplan.
-
دینگ دانگ
پنجشنبه 13 اردیبهشت 1403 09:24
« در هیچ آفریده در این ره در ناگرفته حرفی اما، و کارگاه گناهان باز است همچنان وز آنچه گفتهاند و نگفتهاند وز رنج هر گروه هویدا است یک نکته بیخلافی پیداست: تا آدمی ز دل نزداید زنگ خیال پوچ، شایستهی نیاز نگردد.» نیما.
-
از صبح
پنجشنبه 10 اسفند 1402 08:13
با چه میزان عدم اطمینان خود را به اینجا رسانیدهام! منظورم از ساعت هفت و سی و پنج دقیقه است که چشمانم را بالاخره باز کردم، تا الان که هفت و پنجاه و هفت دقیقه است. خیلی خوابآلود بودم، چندین بار تا پذیرش دوبارهی خواب رفتم و برگشتم. «مادام بوواری» را نزدیک آوردم، دست چپم را تکیهگاه سمت چپ صورتم کردم و یکی دو صفحه...
-
پراکندگی۱۲
یکشنبه 5 آذر 1402 19:45
آسمان سرمهای بود. یک عکس از دستم گرفتم، خوب نشد. اما در یادم نگه میدارد که سرمهای بود. در ذهنم دنبال سناریوهایی میگردم که خودپسندیام را ارضا کند. و حالا دستم رو شده است. خوب است. در اتاقم نشسته بودم و برای اینکه مردنام مسجل نشود، در چند جمله وضعیتم را شرح میدادم: جز سیگار کشیدن توانایی انجام هیچ کاری را ندارم....