ساعت هنوز پنج و نیم صبح را رد نکرده بود که عطیه پس از یک سواری استخوانسوز، پشت وانت داماد راضیه خانم در توقف بهالاجبار زهوار درفتهی آهنپارههایی آبی رنگ، به صد متری ایستگاه مینیبوسهای بینشهری رسید تا در اجباری ثانویه زیر بار سنگین راضیهخانم برای خمیدگی شانههایش علتی مضاعف پیدا شود. عطیه نوجوان لاغر اندامی بود که آنچه را که طبیعت از پدرش دریغ داشته، افزونهی قد او کرده بود و شانههایش در جبران این ناهمخوانی که در عرف تعریف میشد، خمیدگی را به عنوان یک ویژگی ظاهری پذیرفته بودند.
محوطهی ایستگاه پر بود از مردان و زنانی که هریک کیسهای بزرگ کنار خود داشتند و همین قاب کافی بود تا عطیه بفهمد شنبه روز مناسبی برای رفتن به انزلی نیست؛ خردهفروشهای محلی در این روز برای فروش هرآنچه از محصولاتشان که فروختنی بود، راهی بازار محلی انزلی میشدند.
ادامه مطلب ...
حس کسی را داشت که ساعتها در مطبی به انتظار نشسته، بیآنکه پزشکی در اتاق معاینه باشد. در گشت و گذاری ناخودآگاهانه از گذشتههایی دلانگیز به لبههای تیز حال رسیده بود، و این بیاختیاری در کنترل افکار دهانش را تلخ و سرحد ناتوانی را به دستان پرستاری ناشی به زیر پوستش تزریق کرده بود.
هنوز نصف یک روز هم نگذشته بود اما پر و اضح بود که به این شرایط ادامه دادن ممکن نیست؛ پس چشمانش را بست و خواست که همه چیز به سر جای خود بازگردد. کم کم صداهایی شنید و بیآنکه احساس رضایت کند، نفسی از سر آسودگی کشید. باتریها برگشته بودند و صدای آزاردهندهی ساعت هم، خروسها که طلوع صبح را از دست داده بودند، حال به وقت غروب آفتاب آواز سرمیدادند. گاوها به عزای سررسیدن تاریکی، مو مو کنان و به عجله راهباریکهی کنار شالیزار را پیش گرفته بودند و درپناه غرش امواج دریا، صدای نزدیکشوندهی تیلر، تشویش را ذره ذره بر جان عطیه مینشاند.
با خود عهد کرد همینطور چشمانش را بسته نگه دارد تا صبح زود پیش از آنکه چشمان اهالی خانه بر او سنگینی کند، بار و بندیلش را جمع کرده و برود. در فکر لیستی از وسایلی که باید با خود میبرد، بود که صدای فندک خوردن اجاق گاز او را از جا پراند. تا خود را به آشپزخانه برساند تصویری از مادر در سرش نقش بست که همچون همیشه، یک روسری بزرگ سیاه با گلهای سبز رنگ را به دور کمرش بسته بود و همان طرح روسری را با گلهای صورتی، به دور سرش؛ در یک دستش کتری سنگین از آبی که قرار بود چای عصرانهی پدر را آماده کند و دست دیگرش بر شعلهی اجاق. در این لحظه تقریبا به چهارچوب در آشپزخانه رسیده بود که به سبب این از جا برخاستن ناگهانی، برای چند ثانیه سرش گیج خورد و در پشت چشمان بستهاش، آن تصویر دلانگیز در میان انوار شبهستارگانی موهوم محو شد.
- فکر کردم خوابیدهای.
قد کوتاه و قامت تکیدهی پدر به آنی در یک نگاه عطیه گنجید و آنچه که از هیجان و نشاط به سراغش آمده بود جای خود را به ناامیدیای داد که طی دو ماه گذشته در دلش جا خوش کرده و او را در انزجار از زندگی ناخوش ساخته بود. احساس خشم و نفرت میکرد و هرچند از بابت سنگهای زمختی که این احساسات متجاهرانه بر قلبش سنگین میکردند باخبر بود، خواست که بر آنها اصرار بورزد.
+ فردا صبح اینجا را ترک خواهم کرد.
پس از چند ثانیه سکوت، عطیه خشمی را که حالا به نزدیکی گلویش رسیده بود، به بیرون پرت کرد؛
+ آقای صالحی!
پدر که ناشیانه و کمدقت مشغول شستن قوری بود، به خودش آمد و احساس آشنایی به او دست داد؛ چیزی شبیه به ترس که به چند لایه غصه آغشته شده باشد. پیش از این هم به این لحن خطاب شده بود اما با صدایی دیگر و حالا، به صدای پسر تازه به بلوغ رسیدهاش که هنوز برایش غریبه مینمود.
- بله؟
+ گفتم فردا میروم.
- کجا میخواهی بروی پسرجان؟
+ پیش خاله سمیه.
- فردا قرار است حسینآقا برای ترمیم نشتی سقف اتاقت به اینجا بیاید، پسفردا خودم میبرمت.
+ اما من فردا صبح زود باید بروم!
پدر برای چند لحظه، خاموش در چشمان پسرک نگریست تا این غریبگیای را که از صوتش احساس میکرد به تماشا تلطیف دهد- بیآنکه از این هدف مطلع باشد-
- هرچند که متوجه این عجله نمیشوم اما باشد؛ خودت برو، برگشتنی به دنبالت خواهم آمد.
+ برگشتی در کار نیست پدر.
- یعنی چه؟
+ میخواهم با خاله سمیه زندگی کنم.
- پس خانه و زندگی خودت چه میشود؟! هنوز پانزده سالت هم تمام نشده که حرف از رفتن میزنی! به علاوه آن زن تنها از پس خورد و خوراک خودش هم به سختی برمیآید!
+ کار خواهم کرد.
- تو کشاورز زادهای! شهر برای تو کاری ندارد!
+ من تصمیمم را گرفتهام پدر.
پدر کتری را از روی اجاق برداشت و از ارتفاع کمی آب داغ را در قوری خالی کرد؛ دانههای چای، کف کرده تا لبهی قوری رسیدند. قوری را روی کتری گذاشت و بیآنکه به عطیه نگاه کند از آشپزخانه خارج شد.
عطیه که خود را از برای یک بلوا پر کرده بود احساس سرخوردگی کرد و بیشتر از آن، پشیمانی. به داخل آشپزخانه رفت، در قوری را گذاشت و ساک سبز رنگ داییاش را که امانتی نزد مادر بود از پشت پردهی فرورفتگی دیوار شرقی آشپزخانه برداشت و به اتاقش رفت. باران قطره قطره بر آب جمع شده در تشتک فرود میآمد و خاطر مشوش عطیه را نمناک میکرد. و آنگاه که توانست از زل زدن به حروف نصفه و نیمهی حک شده بر ساک دست بردارد، شروع به جمع کردن وسایلش کرد.
ادامه دارد.
کارها نیمهتمام رها شده و همه رفته بودند؛ پدر تیلر روشن را رها کرده و رفته بود، گاومیشها رفته بودند، خورشید رفته بود، من هم رفته بودم و کلمات نیز درحال بستن بار و بندیلشان بودند. عطیه بر زمین دراز کشیده و سعی میکرد جای خالی اشیا و آدمها را با خیالشان پر کند و این امر میسر نمیشد چرا که مکررا از ترس بازگشتشان تمرکزش را از دست میداد. او این وضعیت را دوست میداشت اما آن ترسِ چسبیده بر خاطر، نصف رضایت را از او دریغ میداشت و نصف دیگرش را غصهی این محرومیت. پس از کلمات خواست که بمانند؛
+ اگر ما بمانیم، باقی هم بازمیگردند.
چند ثانیه سپری شد و عطیه لب از لب نگشود. حرف کلمات را نمیفهمید. در واقع همه چیز بنظرش منطقی بود جز پذیرش.
+پس ما میرویم.
-نه! به شما که گفتم؛ الان نمیتوانید بروید.
+تو خودخواهانه از ما میخواهی بمانیم بیآنکه به خودت زحمت بدهی و علتش را با ما درمیان بگذاری!
-آخر خودم هم از آن بیخبرم.
+به هر حال ماندن میسر نیست؛ تو تصمیم گرفتی که تنها باشی.
عطیه سرش را به سوی پنجره چرخاند تا گردنش را قدری به این جهت خسته بدارد و به علاوه اگر مستقیما رفتن کلمات را نمیدید کمتر وسوسه میشد که تسلیم عادت بشود.
یک ساعتی گذشت و دیگر هیچ نمانده بود؛ تنها وجود حاضر، عطیه بود و صدای او، عطر او و دو زاغ در هر یک از چشمان او. سر از پا نمیشناخت، لیلی کنان از این طرف به آن طرف میرفت و سعی میکرد زبانش را طوری در دهانش بچرخاند که به صدایی که سابقا از کوبیدن پاهایش بر کف چوبی خانه تولید میشد، شبیه باشد. یک لحظه هم نمیتوانست توقف کند، هیچ چیز نبود همانطور که باید؛ آدمها و نگاههایشان نبودند، کار و خستگی نبودند، پدر و بار فلاکتش نبود، عکس مادر و جای خالیاش نبود، احساس پوچی و سرزنش نبود، شب نبود و روز هم نبود. عطیه بود، یک عالمِ خالی که از هرآنچه پر میشد که او میخواست. این همان تصمیمی بود که نجاتیافتگان دلیر میگرفتند.
آفتاب بر پیچ شاخههای درختی جوان، بر اندام باریک اما قرصاش، بر تارهای تنیده در میاناش، میرقصید. می خواهم واقعیت را تحریف کرده و بگویم آن هنگام که پرندهای سفید از سمت دریا به عطیه نزدیک شد و گردا گرداش چرخید صدای مادرش را شنیدم که هجای دوم نامش را به زیر کشیده و او را از فاصلهای بسیار دور- تو گویی از خواب شب پیش- صدا میزد.
در آن لحظه، عطیه از تیلر پیاده شده بود؛ کمی بعدتر از آنکه از مقابل من رد شود یا به صفحهی تلفن همراهاش نگاه کند. سوزش صلابت صدای مادر به قلبش رسوخ کرده و ناخنها را به دندانها رسانیده بود؛ در دل میگفت،" کاش خواب دیشب را پایانی نبود".
از صدا روی گرداند، نیم نگاهی به من انداخت و بعد، جلوتر از پدر، که حالا تیلر رام دستان او بود، شروع کرد به گام برداشتنی بیحوصله؛ به نوبت پایش را از زمین میکند و یک قدم جلوتر رها میکرد و درحالیکه بیل سنگینی را این دست و آن دست میکرد به این فکر کرد که وقتی من پسرم را صدا میزنم بر سر صوت چه بلایی خواهد آمد؟
ادامه دارد.