حس کسی را داشت که ساعتها در مطبی به انتظار نشسته، بیآنکه پزشکی در اتاق معاینه باشد. در گشت و گذاری ناخودآگاهانه از گذشتههایی دلانگیز به لبههای تیز حال رسیده بود، و این بیاختیاری در کنترل افکار دهانش را تلخ و سرحد ناتوانی را به دستان پرستاری ناشی به زیر پوستش تزریق کرده بود.
هنوز نصف یک روز هم نگذشته بود اما پر و اضح بود که به این شرایط ادامه دادن ممکن نیست؛ پس چشمانش را بست و خواست که همه چیز به سر جای خود بازگردد. کم کم صداهایی شنید و بیآنکه احساس رضایت کند، نفسی از سر آسودگی کشید. باتریها برگشته بودند و صدای آزاردهندهی ساعت هم، خروسها که طلوع صبح را از دست داده بودند، حال به وقت غروب آفتاب آواز سرمیدادند. گاوها به عزای سررسیدن تاریکی، مو مو کنان و به عجله راهباریکهی کنار شالیزار را پیش گرفته بودند و درپناه غرش امواج دریا، صدای نزدیکشوندهی تیلر، تشویش را ذره ذره بر جان عطیه مینشاند.
با خود عهد کرد همینطور چشمانش را بسته نگه دارد تا صبح زود پیش از آنکه چشمان اهالی خانه بر او سنگینی کند، بار و بندیلش را جمع کرده و برود. در فکر لیستی از وسایلی که باید با خود میبرد، بود که صدای فندک خوردن اجاق گاز او را از جا پراند. تا خود را به آشپزخانه برساند تصویری از مادر در سرش نقش بست که همچون همیشه، یک روسری بزرگ سیاه با گلهای سبز رنگ را به دور کمرش بسته بود و همان طرح روسری را با گلهای صورتی، به دور سرش؛ در یک دستش کتری سنگین از آبی که قرار بود چای عصرانهی پدر را آماده کند و دست دیگرش بر شعلهی اجاق. در این لحظه تقریبا به چهارچوب در آشپزخانه رسیده بود که به سبب این از جا برخاستن ناگهانی، برای چند ثانیه سرش گیج خورد و در پشت چشمان بستهاش، آن تصویر دلانگیز در میان انوار شبهستارگانی موهوم محو شد.
- فکر کردم خوابیدهای.
قد کوتاه و قامت تکیدهی پدر به آنی در یک نگاه عطیه گنجید و آنچه که از هیجان و نشاط به سراغش آمده بود جای خود را به ناامیدیای داد که طی دو ماه گذشته در دلش جا خوش کرده و او را در انزجار از زندگی ناخوش ساخته بود. احساس خشم و نفرت میکرد و هرچند از بابت سنگهای زمختی که این احساسات متجاهرانه بر قلبش سنگین میکردند باخبر بود، خواست که بر آنها اصرار بورزد.
+ فردا صبح اینجا را ترک خواهم کرد.
پس از چند ثانیه سکوت، عطیه خشمی را که حالا به نزدیکی گلویش رسیده بود، به بیرون پرت کرد؛
+ آقای صالحی!
پدر که ناشیانه و کمدقت مشغول شستن قوری بود، به خودش آمد و احساس آشنایی به او دست داد؛ چیزی شبیه به ترس که به چند لایه غصه آغشته شده باشد. پیش از این هم به این لحن خطاب شده بود اما با صدایی دیگر و حالا، به صدای پسر تازه به بلوغ رسیدهاش که هنوز برایش غریبه مینمود.
- بله؟
+ گفتم فردا میروم.
- کجا میخواهی بروی پسرجان؟
+ پیش خاله سمیه.
- فردا قرار است حسینآقا برای ترمیم نشتی سقف اتاقت به اینجا بیاید، پسفردا خودم میبرمت.
+ اما من فردا صبح زود باید بروم!
پدر برای چند لحظه، خاموش در چشمان پسرک نگریست تا این غریبگیای را که از صوتش احساس میکرد به تماشا تلطیف دهد- بیآنکه از این هدف مطلع باشد-
- هرچند که متوجه این عجله نمیشوم اما باشد؛ خودت برو، برگشتنی به دنبالت خواهم آمد.
+ برگشتی در کار نیست پدر.
- یعنی چه؟
+ میخواهم با خاله سمیه زندگی کنم.
- پس خانه و زندگی خودت چه میشود؟! هنوز پانزده سالت هم تمام نشده که حرف از رفتن میزنی! به علاوه آن زن تنها از پس خورد و خوراک خودش هم به سختی برمیآید!
+ کار خواهم کرد.
- تو کشاورز زادهای! شهر برای تو کاری ندارد!
+ من تصمیمم را گرفتهام پدر.
پدر کتری را از روی اجاق برداشت و از ارتفاع کمی آب داغ را در قوری خالی کرد؛ دانههای چای، کف کرده تا لبهی قوری رسیدند. قوری را روی کتری گذاشت و بیآنکه به عطیه نگاه کند از آشپزخانه خارج شد.
عطیه که خود را از برای یک بلوا پر کرده بود احساس سرخوردگی کرد و بیشتر از آن، پشیمانی. به داخل آشپزخانه رفت، در قوری را گذاشت و ساک سبز رنگ داییاش را که امانتی نزد مادر بود از پشت پردهی فرورفتگی دیوار شرقی آشپزخانه برداشت و به اتاقش رفت. باران قطره قطره بر آب جمع شده در تشتک فرود میآمد و خاطر مشوش عطیه را نمناک میکرد. و آنگاه که توانست از زل زدن به حروف نصفه و نیمهی حک شده بر ساک دست بردارد، شروع به جمع کردن وسایلش کرد.
ادامه دارد.
خب الان دیگه از میتونه گذشته و واقعا پسره

منتطر ادامه هستیم
آره واقعا!

من اول گفتم شاید اشتباه کردم یه دور دیگه خوندم دیدم واقعا عطیه پسره، بعد گفتم نه لابد عطیه تماشاگر ماجرا بوده و دیده تصمیم درست با پسر هست که بره و اون هم رفته جدا وسایل خودش رو جمع کنه
خواهشمیکنم
در ادامه قانعتون میکنم که عطیه میتونه یه پسر باشه
پسر رو خیلی خوب می فهمم
اما عطیه هم در حال رفتنه ...نوشته طوری هست که در نگاه اول عطیه و پسر انگار یکی هستند اما انگار همه در حال رفتن هستن ...
پ.ن: ببخشید ولی فکر کنم متن رو در سایز فونت پیشفرض بلاگاسکای نوشتید که تو نمایشگر من ریز دیده میشه، سایز فونت 3 خیلی بهتره
در حقیقت یکی هستند؛ عطیه یک پسره! :)))
من از طریق گوشی پستهارو میبینم و نمیدونستم در سیستم فونت کوچک بنظر میاد.
ممنونم بابت اطلاع رسانی مفیدتون