با چه میزان عدم اطمینان خود را به اینجا رسانیدهام! منظورم از ساعت هفت و سی و پنج دقیقه است که چشمانم را بالاخره باز کردم، تا الان که هفت و پنجاه و هفت دقیقه است. خیلی خوابآلود بودم، چندین بار تا پذیرش دوبارهی خواب رفتم و برگشتم. «مادام بوواری» را نزدیک آوردم، دست چپم را تکیهگاه سمت چپ صورتم کردم و یکی دو صفحه خواندم. وقتی مچ خودم را گرفتم که میرفتم تا مسخ محتوا شوم، به خودم آمدم و تصمیم گرفتم بندی که مشغول خواندنش بودم، بند آخر باشد. کنجکاوانه دو بند پایینتر را دید زدم:« چون در هر حال ضرری نداشت، اگر فرصتی پیش آمد، اِما را خواستگاری کند». اما من پایان خواندن را تصور کرده بودم و ادامه دادنم حتما به دلپیچه منتهی میشد. سر قولم ماندم و از مسیر دیگری به دلپیچه رسیدم. چه مقدار که در این خطوط انتهایی بودهام! در همان حین به لحظات پیشرو و سیگاری که بنابر وظیفه خواهم کشید، فکر کردم؛ احساس هزاربارهی عدم اطمینان، رضایتی که به هیچ طریق کسب نخواهد شد و دلپیچه!