دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

برای هیچ و پوچ

باد از میان دو رج پرچینی که به موازات هم قرار داشتند، می‌گذشت و برگ‌های بیرونی‌ترشان را تکان می‌داد. یک سگ پابلند قهوه‌ای و طلایی هم در این مسیر بود که یک گلوله‌‌ی گِلی مانع رسیدن آرواره‌هایش به‌هم و یک دلهره مانع آرام‌گرفتن سر و گردنش شده بود. مدام پشت سرش را می‌پایید تا آن تصویر وحشتناکی را که از هراس دنبال‌شدن در سرش نقش بسته بود، تلطیف بخشد.

از بلوار خارج شد، از کنار دیوار زندان عبور کرد و سربالایی آژانس اتحاد را بالا رفت. پای قوهای سردر شهرداری احساس کرد که دارد بالا می‌آورد. پس قدم‌هایش را کند کرد و به‌جای ادامه‌دادن به مسیر، چندقدمی سمت سینما که دست راست‌اش قرار داشت، برداشت. دوروبرش را خوب برانداز کرده و بو کشید؛ هیچ سگ دیگری در آن حوالی نبود اما کماکان آن گلوله‌ی گلی را در دهانش نگه داشت و این‌بار آدم‌هایی را برانداز کرد که درصورت وقوع استفراغ، تماشاچی‌اش می‌بودند. دلش نمی‌خواست این میزان رقت‌انگیز باشد؛ گلوله‌ی گلی را پایین پای‌اش بر زمین گذاشت، آزادانه نفس کشید و شُره‌ی آب دهانش را پیش از سرریزشدن، بالا کشید. خیلی زودتر از آن‌چه که به نگرانی مضاعفی بیانجامد، حالت تهوع‌اش رفع شد. گلوله‌ی گلی را برداشت و نقشه‌ی دورشدن تا آن‌جا که نفس داشت را از سر گرفت. کمی جلوتر، میدان کوچکی را دور زد. تنها به روبه‌رویش نگاه می‌کرد؛ بیم رویایی با سگی یحتمل ورزیده مانع از آن می‌شد که بفهمد در ارتفاعی بالاتر، به بلوار برگشته است. به علاوه، احساس می‌کرد که لوله‌ی گوارش‌اش کماکان در معرض استفراغ قرار دارد؛ اما برای توقفی دوباره، اول باید این پیاده‌روی باریک را که ماشین‌ها باسرعت از کنارش می‌گذشتند، به‌ پایان می‌رساند. رفته‌رفته گلوله‌ی گلی در دهانش وامی‌رفت و با وجود اینکه شیرینی خاک را دوست می‌داشت، در آن لحظات این طعم را برنمی‌تابید. بی‌اختیار پای یک درخت‌چه با برگ‌های بادبزنی‌شکل ایستاد و گلوله‌ی گلی را که به محتویات معده‌اش آغشته شده بود، بر زمین ریخت.