کارها نیمهتمام رها شده و همه رفته بودند؛ پدر تیلر روشن را رها کرده و رفته بود، گاومیشها رفته بودند، خورشید رفته بود، من هم رفته بودم و کلمات نیز درحال بستن بار و بندیلشان بودند. عطیه بر زمین دراز کشیده و سعی میکرد جای خالی اشیا و آدمها را با خیالشان پر کند و این امر میسر نمیشد چرا که مکررا از ترس بازگشتشان تمرکزش را از دست میداد. او این وضعیت را دوست میداشت اما آن ترسِ چسبیده بر خاطر، نصف رضایت را از او دریغ میداشت و نصف دیگرش را غصهی این محرومیت. پس از کلمات خواست که بمانند؛
+ اگر ما بمانیم، باقی هم بازمیگردند.
چند ثانیه سپری شد و عطیه لب از لب نگشود. حرف کلمات را نمیفهمید. در واقع همه چیز بنظرش منطقی بود جز پذیرش.
+پس ما میرویم.
-نه! به شما که گفتم؛ الان نمیتوانید بروید.
+تو خودخواهانه از ما میخواهی بمانیم بیآنکه به خودت زحمت بدهی و علتش را با ما درمیان بگذاری!
-آخر خودم هم از آن بیخبرم.
+به هر حال ماندن میسر نیست؛ تو تصمیم گرفتی که تنها باشی.
عطیه سرش را به سوی پنجره چرخاند تا گردنش را قدری به این جهت خسته بدارد و به علاوه اگر مستقیما رفتن کلمات را نمیدید کمتر وسوسه میشد که تسلیم عادت بشود.
یک ساعتی گذشت و دیگر هیچ نمانده بود؛ تنها وجود حاضر، عطیه بود و صدای او، عطر او و دو زاغ در هر یک از چشمان او. سر از پا نمیشناخت، لیلی کنان از این طرف به آن طرف میرفت و سعی میکرد زبانش را طوری در دهانش بچرخاند که به صدایی که سابقا از کوبیدن پاهایش بر کف چوبی خانه تولید میشد، شبیه باشد. یک لحظه هم نمیتوانست توقف کند، هیچ چیز نبود همانطور که باید؛ آدمها و نگاههایشان نبودند، کار و خستگی نبودند، پدر و بار فلاکتش نبود، عکس مادر و جای خالیاش نبود، احساس پوچی و سرزنش نبود، شب نبود و روز هم نبود. عطیه بود، یک عالمِ خالی که از هرآنچه پر میشد که او میخواست. این همان تصمیمی بود که نجاتیافتگان دلیر میگرفتند.