ساعت هنوز پنج و نیم صبح را رد نکرده بود که عطیه پس از یک سواری استخوانسوز، پشت وانت داماد راضیه خانم در توقف بهالاجبار زهوار درفتهی آهنپارههایی آبی رنگ، به صد متری ایستگاه مینیبوسهای بینشهری رسید تا در اجباری ثانویه زیر بار سنگین راضیهخانم برای خمیدگی شانههایش علتی مضاعف پیدا شود. عطیه نوجوان لاغر اندامی بود که آنچه را که طبیعت از پدرش دریغ داشته، افزونهی قد او کرده بود و شانههایش در جبران این ناهمخوانی که در عرف تعریف میشد، خمیدگی را به عنوان یک ویژگی ظاهری پذیرفته بودند.
محوطهی ایستگاه پر بود از مردان و زنانی که هریک کیسهای بزرگ کنار خود داشتند و همین قاب کافی بود تا عطیه بفهمد شنبه روز مناسبی برای رفتن به انزلی نیست؛ خردهفروشهای محلی در این روز برای فروش هرآنچه از محصولاتشان که فروختنی بود، راهی بازار محلی انزلی میشدند.
هوا ذره ذره روشنتر میشد و تحمل نگاههای راضیهخانم، سختتر؛ پس به محض اینکه او را مشغول گپ و گفت با زنی هم سن و سال خودش یافت، ساک سبزرنگاش را برداشته و تا جای ممکن از این زن که سعی داشت مرحم داغ خفیف ترحم را از عطیهای که دیگر مادر نداشت، طلب کند، دور شد؛ آنقدر دور که اگر مینیبوسی میرسید، آخرین نفری که میتوانست سوارش شود، او میبود. آخرین نفر از آن هجمهی انسانی که موفق شده بود راهی از شک به دلش باز کند. تا برقراری این اتصال چیزی نمانده بود که قلب عطیه با دیدن نمای پشت سر مردی که در چند قدمیاش بود، هرّی ریخت. به یاد احساسات غریبی افتاد که در خواب شب گذشته تجربه کرده بود؛ مقادیر مبهمی از آنها را به یاد میآورد که تشخیص چند و چونشان بسیار سخت مینمود و به علاوه، احساس شرمی هم در میان بود که بر بررسی دقیقتر سایه میانداخت." شب بود و جز صدای خفیف موتور ماشینی که او را از میان شالیزارها و بوتههای نگهبان میگذراند، صدای دیگری به گوش نمیرسید. عطیه بر صندلی پشت راننده، بازوانش را تکیهگاه پسربچهای خوابآلود، قرار داده بود. بر صندلی راننده مردی نشسته بود که گویی علاوه بر رانش نرم ماشین، دستگاهی را بین دو پایش سفت گرفته بود که فضای بستهی ماشین را گرما میبخشید اما نه گرمایی که در این مجموعهی آرامش خللی ایجاد کند. و جز این انگاره، دو شانهی ظریف از او پیدا بود و موهای پرپشتی که یک دست، دور سرش فر خورده بودند. اگر میخواست که به احساساتش کمی بیشتر میدان دهد، صدای بلبلانی را که در آن لانه کرده بودند، میشنید." در این حین که با نادیده انگاشتن عواطف ناخواسته و نادانستهاش، سعی داشت تا جزئیات بیشتری به خاطر بیاورد، با توقف یک موتور در مقابلش به روشنایی پرهسر که حالا به گرمای بیشتری آغشته بود، بازگشت. تا به خودش بیاید و کلاه نامعمول موتورسوار را حلاجی کند، تمام فرضیهها به صدایی آشنا محو شدند.
-فکر میکردم از شر این ساک منحوس خلاص شدم.
+سلام دایی.
-سلام. حالت چطوره؟ اینجا چیکار میکنی؟
+ میخوام برم انزلی. پیش خاله سمیه.
محسن اول نگاهی به خیل جمعیت و بعد به چهرهی خواهرزادهاش انداخت- موهای عطیه کمی تیرهتر از نارنجی بود و در باور عموم اینطور جا افتاده بود که این رنگ مو از جربزهی شخص دارندهاش میکاهد- پس جملاتش را به لبخندی قورت داد و کلاهش را بر سر گذاشت.
- منم دارم میرم انزلی. بشین با هم بریم.
+ کلاهت تازهست؟
- آره. مامان برام خریده. چطوره؟
+ خوب میکنی کلاه میذاری؛ اینطوری ایمنتره.
و اینگونه عطیه درکوتاهترین زمانی که یک نفر میتوانست دیناش را بپردازد، طی شرایطی خودساخته، محبت پنهانی محسن را به برگرداند.
مسیر پرهسر به انزلی برای محسن به جستوجویی نه چندان موفق در یافتن موضوعاتی گذشت که میشد با یک پسر چهارده ساله مطرح کرد و برای عطیه به مرور چندین و چند بارهی خوابی که دیده بود.
-بلدی موتور برونی؟
+ نه، چطور؟
-شیفت من یک ربع دیگه شروع میشه.
+ بدم نمیاد باقی مسیر رو پیادهروی کنم.
-خوبه پس. این کتاب رو هم سر راهت بده به کتابفروشیای که تازگی بعد میدان، سمت چپ خیابون باز شده.
+ اورلاندو؟
- یک روز دیگه از کرایهش مونده. میتونی تا فردا پیش خودت نگهش داری.
محسن موتور را در پارکینگ عمومی مقابل گمرک پارک کرد و عطیه یک ساعت بعد درحالیکه از برخورد با لبههای تیز آن رویای نرم حسابی از حوصله افتاده بود، خود را در انتظار باز شدن درِ خانهی سمیه یافت، بیآنکه به یاد داشته باشد از کدامین مسیر به اینجا رسیدهاست.
- با کی کار دارین؟
+ خانم یاقوتخواه.من خواهرزادهاش هستم.
- سمیه تا عصر برنمیگرده.
+ باشه، ممنون.
- تو عطیهای؟ خدا مادرتو بیامرزه.
+ ممنون.
- من برای مراسم اومده بودم. لیلام؛ دوست سمیه.
لیلاهای زیادی را از زندگی سمیه میشناخت اما در آن لحظه امواج آلفای لیلای حاضر تمام توان ذهنش را از آن خود کرده بود.
+ لطف کردید.
- بیا تو. بهش زنگ میزنم زودتر بیاد.
+ نه، لازم نیست! عصر دوباره میام.
- تو این سرما کجا میخوای بری؟ توی راهرو برات یه کَتَل میذارم.
+باشه. ممنون.
عطیه بعد از لیلا وارد ساختمان شد و پس از انتظاری کوتاه، آنگاه که پاهایش کمی آرام گرفت، پای راست را تکیهگاه پای چپ کرد و زمانش را به خانم «وولف» سپرد تا برایش داستان بگوید.
اگر تا اینجای این قسمت نسبتا طولانی دووم آوردین، با یه کامنت حجت رو بر من کامل کنین :))
عالی عالی
مخصوصا که از لحاظ فنی (متن و نگارش و جملات و ترکیبات) خیلی خوبه مخصوصا قسمت چهارم
خوشحالم
ممنونم