-
مرثیهای تازه
دوشنبه 23 مرداد 1402 17:20
بیانصافی است که بپنداری تلاشی برای به خرج دادن این کینه در میان گذاشته باشم. «خیالاتم پریشان است». باد تندی میوزد و هربار به اشارهای افسار این وضعیت را از چنگم درمیآورد. باد سردی است؛ انگار که در چلهی زمستان باشم و سرما روی تنم یخ زده باشد. و درونم داغ است، از آتش کینهای که یارای مهارش را در خود نمیبینم. «به...
-
از امروز
یکشنبه 22 مرداد 1402 16:06
کامنت لیلی که برای دو پست قبلترم گذاشته بود، خیلی ذهنم را مشغول کرد، اینکه فکر کرده بود من در روند ترک هستم پتانسیل یک رول فوق تراژیک را داشت. نیم ساعت پیش بعد از اینکه نرمشهای «سلام بر خورشید» را انجام دادم، غرق عرق بودم و در فکر پایین آوردن دمای بدنم با چند کام از ماریجوانا، و وقتی بجای آن به دوش کوتاهی پناه بردم،...
-
به سرعت برق و باد
شنبه 21 مرداد 1402 18:18
یک گام خیلی بلند به سمت ناهشیاری برداشتم و تمام موهایم را زدم. کف سالن، آنجا که نور خورشید فرش را رنگ زده بود، دراز کشیده بودم و از برای کسب احساسی بهخصوص دست و پای ریزی میزدم تا برای سومین روز متوالی از هوس ماریجوانا جان سالم به در ببرم؛ به خود میگفتم عیبی ندارد که دست و دلت به انجام هیچ کاری نمیرود، بیا هیچ...
-
دوبندهپوشِ مغلوب
پنجشنبه 19 مرداد 1402 21:26
قطاری از اشتباهات را پشت سرم میکشانم اما حالم خوب است؛ به مدد ذکر «عیب نداره». متاسفانه دید واضحی نسبت به وضعیتم ندارم اما خوبم! بعدازظهر بر گور پدر سیگار و ماریجوانا لعنت فرستاده و نشستم پشت میز شیبدارم؛ کلمات را در گوشه و کنار ذهنم گیر میانداختم و همچون نانوایی که نمیخواهد بپذیرد خمیرش خراب شده، چنگ زدم و چنگ...
-
زن معمولی
دوشنبه 2 مرداد 1402 00:59
سه بار داستان خفاش، سه بار داستان آش و سه بار هم داستان نینی را برای سپهر تعریف کردم و هرچند که اواخر کلافه و عصبی شده بودم( به ملاقهی روی گاز خیره شده بودم و ناامیدانه هشدار کورهای را که درحال داغ شدن بود، به خود میدادم)، امشب راحتتر از شبهای گذشته به خواب رفت. از یک هفته بیشتر است که آهنگ "زن...
-
گورمَمیش
سهشنبه 13 تیر 1402 19:40
به قسمت چهل و سوم رادیو دیو گوش میدهم. هنوز زنده هستم، بهسختی؛ کاری که از گوشم میگیرم(رادیو با صدای ابی شروع شده)، و و دست راستم و دو چشمم، زوری که برای نوشتن این کلمات میزنم( چندین بار تا نیمه رها کردنش رفتم)، از برای همین است. حالا هم فرامرز اصلانی(!) که بعد از خوانش یک شعر- و من هیچ درکش نکردم- شروع به خواندن...
-
همینطوری
دوشنبه 5 تیر 1402 17:09
هزارباره، با لذتی وافر، به صدای نکرهی مردی گوش میدهم که میگوید عشق همه چیز است. طوری میخواند که انگار کلامش درحال رقصیدن است. ماکارونیای را که از دیشب بنای تنها دانستهام بود، درست کردم، مثل همیشه عالی شد اما من ترسیدم از این تکرار، چند هفته است که اگر سراغ خالی برنج گذاشتن نروم، یک کدو و یک هویج را رنده کرده،...
-
از شکست و مرگ گریز نیست
جمعه 26 خرداد 1402 02:03
بالاخره پریود شدم و حالا کارآمدترین دم و بازدم را ادا کرده و احساس آسودگی میکنم. نه فقط از برای اتمام ترسی که بیبیچکهای این شهر را دانه دانه خریداری میکرد، بلکه از فردا رامتر خواهم بود، غصه بر عصیان غالب شده و مرا به مقصدهای دلچسبی خواهد رساند. " از شکست و مرگ گریز نیست". چند روز پیش که از این ترس مستاصل...
-
یادداشت
دوشنبه 8 خرداد 1402 09:53
غروب دیروز که سپهر از خواب بیدار شد و هامون نبود، گفتوگوی جالبی میان من و سپهر درگرفت: +میخوای ستاره( نام یکی از عروسکهای آوازهخوانش) بخونه؟ -نه. +محمدرضاعلی( نام دیگر عروسک آوازهخوانش) بخونه؟ -نه. +پس تو برای ما بخون. -من که الکی نیستم! +آره ولی ما واقعیها هم میتونیم آواز بخونیم، مثل بابا. یادته اون روز پشت...
-
یک پیراهن آبی برای پایان عزاداری خریدهام
یکشنبه 7 خرداد 1402 18:21
آواز کشدار کشتیها، غروب دریا را، آنگاه که خورشید آزمند، تهماندهی نور و رنگ را بر دریا پهن میکند، برایم تداعی میکنند. من همچنان در چهاردیواری محبوبم نشستهام؛ کولرها، خانم دندانپزشک که در اتمام هر جلسه نوار تکراری تعارفاتش را پخش میکند، بوق ماشینها و خانم دیگری که در این حوالی است، مجموعهی صداهای نزدیکم را...