آواز کشدار کشتیها، غروب دریا را، آنگاه که خورشید آزمند، تهماندهی نور و رنگ را بر دریا پهن میکند، برایم تداعی میکنند. من همچنان در چهاردیواری محبوبم نشستهام؛ کولرها، خانم دندانپزشک که در اتمام هر جلسه نوار تکراری تعارفاتش را پخش میکند، بوق ماشینها و خانم دیگری که در این حوالی است، مجموعهی صداهای نزدیکم را تشکیل میدهند. چند لحظهی پیش ماه را در آسمان دیدم و گمان بردم که دیدنش حاصل یک اتفاق نبوده و این را بر بیخبریام از دفعاتی که حضور داشته و من ندیدمش، قلمداد کردم؛ پس از دم و بازدم زاییده از آسودگی، دوباره بر صندلی بیاعتقادیام، بیمعجزه و هیجان، آرام گرفتم. تمام سعیام بر این است که جملات محدودی را که مدتیست گنکرهای ذهنم را میخورند، نادیده بگیرم. البته بهتر آن بود که میتوانستم نگاهم را ازشان ندزدیده و گهگاه با لبخند خود، از پر شدن مخازن انرژیای که صرف اعلام حضور حریصانهشان میشود، جلوگیری کنم. راستش همهچیز مبهم و فرّار است. تصاویر در سرم به سرعت عوض میشوند. هرچند که تعدادشان زیاد نیست اما سرگیجهی ناشی از تعویض پرشتابشان، به من اجازهی ادراک نمیدهد، پس میان افکارم چالههایی پدیدار میشود و من خود را درحال درجا زدن در نقطهی ندانستن میبینم؛ تماشای این تصویر، پذیرفتگی بطلان نجات را برایم قطعیتر میکند. احساس میکنم که سویههای ادراکم درحال نو شدن هستند.