غروب دیروز که سپهر از خواب بیدار شد و هامون نبود، گفتوگوی جالبی میان من و سپهر درگرفت:
+میخوای ستاره( نام یکی از عروسکهای آوازهخوانش) بخونه؟
-نه.
+محمدرضاعلی( نام دیگر عروسک آوازهخوانش) بخونه؟
-نه.
+پس تو برای ما بخون.
-من که الکی نیستم!
+آره ولی ما واقعیها هم میتونیم آواز بخونیم، مثل بابا. یادته اون روز پشت موتور بابا آواز میخوند؟
-آره، بابا میخونه. من و تو نمیخونیم.
+چرا! ما هم میخونیم. یادته کوچولو بودی آواز میخوندی؟
-اما تو نمیخونی!
راست میگفت؛ من نمیخوانم. از خواندن، از رقصیدن، از ادا درآوردن ابا دارم. هرچند که سپهر این سد را کمی تلطیف کرده اما نمیدانم با رشد آگاهیاش او را هم از این دایرهی سفت و سخت بیرون خواهم کرد یا نه. هامون میگوید تو راحت نیستی و هیچگاه لذت بیعاری مسخرهبودگی را تجربه نمیکنی. پیش از هامون تلاشهایی از برای این ماجرا کرده و تاحدودی هم موفق شده بودم اما بعدتر احساس کردم که تلاشم به جهت دور شدن از آنچه که درحقیقت هستم، بوده؛ خود را سرخوشک دروغینی پنداشتم که درحال ایفای نقش است و چون بازیگر نبودم، قطعاش کردم. حالا باید در آن احساس شک کنم؟ فکر نمیکنم.
عزیزم شل کن خوب
دو بیت شعر ساسی که این همه سفتی نمیخواد
بچم گناه داره
چه خوشگلم حرف میزنه
نمیشه آقا نمیشه :)))
راستی بوس به خودت
ایشالا حالت بهتر بشه و روزهات شادتر
قربان تو. برای تو هم همینطور باشه.