بالاخره پریود شدم و حالا کارآمدترین دم و بازدم را ادا کرده و احساس آسودگی میکنم. نه فقط از برای اتمام ترسی که بیبیچکهای این شهر را دانه دانه خریداری میکرد، بلکه از فردا رامتر خواهم بود، غصه بر عصیان غالب شده و مرا به مقصدهای دلچسبی خواهد رساند. " از شکست و مرگ گریز نیست".
چند روز پیش که از این ترس مستاصل شده بودم با خود گفتم همهشان را به دنیا خواهم آورد! مِن بعد نطفههای پیروز را تا جشن تولد همراهی خواهم کرد و خود را زنی همچون تمام زنان دیگر، دارندهی رحم و تخمک، پذیرای باروری، خواهم پذیرفت. البته که تحتتاثیر احساسات بودم؛ صبح خیلی زود هامون را بیدار کرده بودم و برای آنکه نترسد به او گفته بودم که راهی داروخانه میشوم تا نواربهداشتی تهیه کنم، چند لحظهی بعد دلم طاقت نیاورد و گفتم که به دلشوره افتادهام و بعد همچون سگی وحشی پاچهی نگاهش را گرفتم. زیر قولم با خود زدم، پشت فرمان نشستم و غرق در ترس و هپروت خیلی دورتر از داروخانهی مدنظر ماشین را نگه داشته و مسیری طولانی را پیاده رفتم و همراه چهار بیبیچک برگشتم. منفی، منفی، منفی و منفی. و من از این نتیجه خوشحال شدم؟ برای دیوانهای که شدهام اشک ریختم، حالم از خودم بهم خورد، از بابت اضطرابی که به هامون دادم و مذابی از ترس که با دستان خود بر قلبم ریخته بودم. همان روز به خودم گفتم که همهشان را به دنیا خواهم آورد. به امید چه سرنوشتی؟! همانها که کاندومها را سوراخ میکنند، چندتاییشان را هم خواهند کشت.
امروز ماجرا کمی ملایمتر بود، گل کشیدم و درحالیکه از هر قدمم لذت میبردم و هم از افکاری که مرا در خود فرو میبردند، راهی داروخانه شدم و چهار بیبیچک دیگر خریدم. یکیشان آنچنان قاطعانه منفیاش را بر صورتم کوبید که فهمیدم اگر طبیعت روحی داشت و روحش را توان سخنوری، اینچنین می گفت:« گور پدر خودت و رحمت! خیلی دلتم بخواد!»
اما خب من دلم نمیخواهد، هر روز روند سقط را مرور میکنم، فاتحهای برای خانم دوبوار میفرستم و سعی میکنم خود را دلداری بدهم.