دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

زن معمولی

سه بار داستان خفاش، سه بار داستان آش و سه بار هم داستان نی‌نی را برای سپهر تعریف کردم و هرچند که اواخر کلافه و عصبی شده بودم( به ملاقه‌‌ی روی گاز خیره شده بودم و ناامیدانه هشدار کوره‌ای را که درحال داغ شدن بود، به خود می‌دادم)، امشب راحت‌تر از شب‌های گذشته به خواب رفت.

از یک هفته بیشتر است که آهنگ "زن معمولی" از سینا حجازی را مجددا دانلود کرده و در خفا گوشش می‌دهم. آشنایی با هامون برای من مصادف شد با یک خودسانسوری شدید، مِن باب موسیقی‌هایم. و این سدشکنی حسابی سر ذوقم آورده است. "زن معمولی" را دوران دانشگاه خیلی گوش می‌دادم، از خوابگاه به دانشگاه، از دانشگاه به تبریز و بالعکس. گوشش می‌دادم و به معشوقی فکر میکردم که در طلبش بودم و از هم‌ذات پنداری با داستان فوق‌تراژیک خواننده حسابی ارضا می‌شدم؛ زنی که به عشق‌اش نرسیده و در تسلیمی غم‌بار به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. اگر کسی چنین داستانی برای خودش داشته باشد، هرگز با احساس پوچی مواجه نخواهد شد، و همین برای زندگی کردن بس نیست؟ یک دلیل روشن و موجه برای غصه! و الا که ماییم و هر روز پاگیر رنجی که نه می‌دانیم چیست و نه می‌دانیم از کجاست!

نه! البته که نه! البته که پویایی جان‌فرسا را به آن رکود کورکورانه ترجیح می‌دهم! البته که ترجیح می‌دهم هر بار به یک علت رنجور شوم و از یافتن چاره‌اش برای نصف روز، قهرمان بودن را تجربه کنم؛ اما دروغ چرا، در این یک هفته هربار که به این آهنگ گوش دادم از تصور خود در چنین موقعیتی، وسوسه شده‌ام! :))

گوش دادن به این موسیقی دو خواب شیرین هم در پی داشته؛ اولی عاشقانه‌ای میان من و یک مرد سالخورده و دومی عاشقانه‌ی دیگری میان من و یک دختر سیاه‌پوست با موهای فر( مثل همان که خانم ف برای دخترش در نظر گرفته :)) )؛ هر دو خواب بسیار شیرین و پر از احساسات ماندگار. نتیجه؟ فهمیدم که عشق را بر اساس خوانده‌ها و شنیده‌هایم اینگونه برای خود تعریف کرده‌ام: ناشدنی و ناهمگون.( هنوز تعریف جایگزینی ندارم، در این نقطه متوقف شده‌ام).

امروز با شنیدن هزارباره‌ی این آهنگ و یک آهنگ دیگر از همین خواننده با نام "زن"، آنقدر سر هیجان آمده بودم که حین جارو زدنی جانانه، دسته‌ی جارو را شکاندم! فکر کن!! بعدش جالب‌تر است؛ روحیه‌‌ی خدشه‌ناپذیرم با سه عدد چوب بستنی و چسب برق دو تکه را بهم وصل کرده و جارو زدن را به اتمام رساند! نتیجه‌ی آخر؟ گور پدر عوام و خواص؛ به من بگو احساسات تو را چه چیز شرم‌آوری قلقلک می‌دهد؟!


 از اینجا میتونید دانلودش کنید.
نظرات 6 + ارسال نظر
samar پنج‌شنبه 19 مرداد 1402 ساعت 09:03 http://glassbubbles.blogsky.com

امیدوارم به زودی بیای و بنویسی
اگه درگیری امیدوارم با خستگی لذت بخش باشه
مواظب خودت باش

قربان محبتت عزیزجان

موج یکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت 18:25

پست نمیذاری که

آره، همش مشغول انجام کارهای مغازه‌ام.

الف سه‌شنبه 3 مرداد 1402 ساعت 12:40 https://elfinz.blogsky.com/

الان من بدون عشقم دارم تبدیل به یه زن معمولی می‌شم.
خواب‌های شیرینت، مخصوصا دومی برای من آشناست.

انگار تو تعریف نزدیک به واقعیتی از عشق داری. اگر مایل بودی با من در میونش بذار.
توی پست آخرت نشونه‌هاشو دیدم.

samar دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت 09:36 http://glassbubbles.blogsky.com

سیما عااالی بود, حال کردم زیاد, یه ورژن دیگه ت رو دیدم
من موردی رو که گفتی سالیان درازی تجربه کردم و به هیچ عنوان قبولش ندارم و جالبه بعد که نقض کردی خنده م گرفت منم بالا-پایینای زندگی کردن رو به یه رنج یکنواخت اونم از نوع یاد کسی ترجیح میدم.
گفتی عشق, برای من یه ترکیب متناقض شبییه نوشیدنی که میتونه داخلش هزارتا طعم مختلف و متضاد باشه ولی با هر قلپش لذت عمیق ببری: وحشی و سرکش, امن, نرم و نولوک و ابریشمی, بی قاعده و بی دلیل
من مدت هاست احساسات شرم آور نداشتم ولی قبلا خیلییی بود باید بشینم به این تیکه فکر کنم
مرسی برای موزیک در اولین فرصت گوش میدم

با خوندن خط اول نظرت لبخند زدم :))
آره، اینطوری انقدر نگاهت روی یه ماجرا قفل میشه که دیگه نمیشه بودنت رو زنده‌بودن هم تعریف کرد!
تعریفی که از عشق داری تماما مثبت و شیرینه؛ منو یاد تب و تاب روزهای اولی میندازه که دلبسته‌ی یک نفر میشی. راستش من هنوز نمیدونم که چطور باید به این مقوله نگاه کنم و اینکه اصلا چی هست! :))
چه خوب که همه‌چی برات روی منوالیه که به خودسانسوری نیازی نداری.
قربان تو عزیزجان

نگار دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت 03:46 https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

سلام این اولین پستی هست که از شما خوندم. برام جالب بود. آهنگ رو هم باید پیدا کنم گوش بدم.

سلام. خوشحالم که براتون جالب بوده. در انتهای نوشته‌ام، با کلیک روی کلمه‌ی "اینجا"، میتونید پیداش کنید.

خانوم ف دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت 01:24 https://khanomef.blogsky.com/

فردا حتما گوش میدم
یه روز بیا و داستان اشنایی با هامون رو برامون بگو


چه درخواست جالبی :))

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد