پذیرش سخت است و دور. یک لحظه به سپهر لبخند میزنم و لحظهی بعد سرش داد میکشم. احساس میکنم همه میخواهند به من آزار برسانند؛ علیالخصوص هامون. هربار که به این مرحله(PMS) میرسم دلم میخواهد دیگر هامون را نبینم. و حالا که او نیست به مسیرهای دیگر از او کینه به دل میگیرم. ساتیه مینوازد تا سپهر بخوابد. دلم پیچ میخورد و اشک برای ریختن بسیار دارم. از همهچیز ناراضی و دلخورم و پرت و پلا بودنم در این لحظه از همهشان سختتر است. انگار که در راه باریک و تنگی که از کنار ذهنم میگذرد، قدم برمیدارم؛ با چشمانی که باز هستند اما هیچ را مینگرند.