اضطراب از تمامی منافذم بیرون میجهد و اشکها بی هیچ کنترلی سرریز میشوند. کلمات به لجبازی کنار هم مینشینند اما فکر میکنم باید به این مدد خودم را از این کثافتآلوده بیرون بکشم. بهار شده و من سهباره باردار شدهام. درست مثل یک شوخی، طبیعت مصرانه میخواهد من اردیبهشت را جز به این کار نپردازم؛ انگار که شغلم این باشد، چند هفتهی اول فروردین به استراحت و بعد شروع کار سال جدید. بله؛ همهاش چرت و پرت است! اصرار دارم بگویم ماتریالیست هستم و همهاش بر گردن ماده و اتفاق است؛ اما مگر میشود؟ کلا یکبار از کاندوم استفاده نکنی و همان یکبار باردار شوی؟! خندهتان نمیگیرد؟ واقعا یکبار؟ بله، یکبار! کار دستیار موذی جبار تنومند است؛ از پشت دیوار ما را میپایید و شوق پیروزی یک سره بر لبانش شکوفه میزد؛ فقط قیافهاش به آدمهای موذی میخورد؛ او در خلوص خاطر محض، منتظر بود.
نتیجه؟ هیچ!
دیشب با خود اینطور بودم که خب تو که تمامی مراحل را از بَری؛ سونوگرافی میدهی، پیش دکتر میروی، پولش را جور میکنی و بعد از امضای رضایت شوهرت(!) دو ساعت زعفرانخوران پیادهروی تند میکنی و شب رضایت عظیمی را در یک لحظه آسودگی از درد تجربه میکنی. البته روزهای ناامیدکنندهای هم بعد از آن هست اما همینکه از سایهی نشدن بیرون آمده، کافی است! پس معضل شدن یا نشدن است!
میبینی چقدر سادهلوحانه نگرانم؟ من به بعد از این شکست خوشبینام.