به دو نفر احتیاج دارم که زیر شانههایم را گرفته و برای زنده ماندن ذهن دست رفتهام، پای راه رفتن شوند. و بیشتر از هرچیز از این مرثیهخوانی که شدهام نفرت دارم. کاش یک نفر هم بود که میزد پس سرم. از دست هیچکس هیچکاری برنمیاید و من چه مذبوحانه دست و پا میزنم. دست و پا؟ نه؛ یکجا به زمین بند شدهام؛ نه میدانم برای چه و نه میدانم دقیقا از این وضعیت چه احساسی دارم.
نه، اینطور نمیشود! من باید بی هیچ خجالتی به مرکز این مجلس ترحیم رفته، روسریام را تا گریبان پایین کشیده و کاملا حق به جانب و جانانه عزاداری کنم. من میخواهم آن زن باشم اما حقیقتش نمیتوانم. نمیتوانم قدم از قدم بردارم؛ من خود دلیل برگزاری این مجلس هستم؛ با کدامین پا؟ هورمونها کفنام شدهاند و زیر این خاک دفن شدهام. دیگر هیچ چیز بر گردن من نیست؛ همهشان در قلبم زندانی شدهاند.
در چنین وضعیتی برحق بودن چقدر سخت است. چقدر ناممکن و دور.
کاش میتوانستم همینطور بیقفه چرت و پرت بگویم. هنوز نیمی از عزت نفس برایم مانده. و عزت نفس یعنی چه؟