به قسمت چهل و سوم رادیو دیو گوش میدهم. هنوز زنده هستم، بهسختی؛ کاری که از گوشم میگیرم(رادیو با صدای ابی شروع شده)، و و دست راستم و دو چشمم، زوری که برای نوشتن این کلمات میزنم( چندین بار تا نیمه رها کردنش رفتم)، از برای همین است. حالا هم فرامرز اصلانی(!) که بعد از خوانش یک شعر- و من هیچ درکش نکردم- شروع به خواندن کرده است. و پس از آن چیستا یثربی؟ امکان نداشت به طریقی دیگر این نامها در نوشتههایم راه پیدا کنند. حضور هامون در زندگیام، چنینم کرده؛ ابا دارم از مثل عامه بودن.
به من بگو که سیاوش قمیشی، نه!
میگفتم؛ طی این سه سال هامونی در سرم ساختهام- شاید هم برایم ساخته شده- که مدام هست، مدام حرف میزند و حرفهایش غالبا سرزنشآلود هستند، آیینهای هستند برای تماشای ضعفهایم. و این همان است که اگر در خیابان پرندهای بر سرم بریند، باز من نسب به هامون احساس تنفر میکنم. راستش خیلی بدجنس شدهام، این که هستم خیلی ناراحتم میکند. از گوش دادن به این قسمت رادیو دیو هم.
- هرچه هم که بود باز تو چنین برداشتی، میداشتی.
چقدر خوب که سال بلوا را نخواندم.
گوگوش خوب است، آنها به گوگوش گوش میدهند. چارهی اینی که شدهام و من نیست، چیست؟
دختر من چرا نفهمیدم چی گفتی
ولی
جوونی های فرامرز اصلانی رو دیدی ؟چه لعبتی بوده
حق داری، پرت و پلا نوشتم! :))
آره! جدیدا دیدم و دهان به تحسین گشودم :)))