قطاری از اشتباهات را پشت سرم میکشانم اما حالم خوب است؛ به مدد ذکر «عیب نداره». متاسفانه دید واضحی نسبت به وضعیتم ندارم اما خوبم! بعدازظهر بر گور پدر سیگار و ماریجوانا لعنت فرستاده و نشستم پشت میز شیبدارم؛ کلمات را در گوشه و کنار ذهنم گیر میانداختم و همچون نانوایی که نمیخواهد بپذیرد خمیرش خراب شده، چنگ زدم و چنگ زدم، و مکررا در دل از فکر اینکه بعدتر، تلاش مذکور را مذبوحانه بخوانم، ترسیدم. البته که مذبوحانه نبود! کسی چه میداند، «چه بسا از خرابههای یک نثر، زبانی شاعرانه متولد شود»؛ سارتر میگوید، حریف نبرد صبحام، که از آن هم پیروز بیرون آمدم. اگر یاوهسراییهای الانم را- که آخرین دستآویزم برای فرار از همان قطاری که در ابتدا گفتم، است- نادیده بگیرم، به نظر میرسد که امروز خیلی هم عملکرد بدی نداشتهام.( باور کن لعنتی، باور کن!)
بله؛ همانطور که روشن است، سخت به دنبال راه نجات میگردم؛ در همین لحظه و به آنی! و بلهی بعدی را باید در تایید این موضوع بگویم که نجات از یک روند هشیاری متوسطِ رو به پایین( نه عالی) حاصل میشود. حالا میتوانم نفس راحتی بکشم. تسلیم اشتباهات بعدی و دلخوش به هشیاری به خرج دادنهای خیلی خیلی اندک.
زهرا مغازه نمیای..؟
قرار هست بیام و تو نفهمی .
اگر بیام و تو بفهمی که قبول نیست