کامنت لیلی که برای دو پست قبلترم گذاشته بود، خیلی ذهنم را مشغول کرد، اینکه فکر کرده بود من در روند ترک هستم پتانسیل یک رول فوق تراژیک را داشت. نیم ساعت پیش بعد از اینکه نرمشهای «سلام بر خورشید» را انجام دادم، غرق عرق بودم و در فکر پایین آوردن دمای بدنم با چند کام از ماریجوانا، و وقتی بجای آن به دوش کوتاهی پناه بردم، مچ خودم را در پذیرش آن رول گرفتم! هفتهها از آخرین مصرفم میگذرد و ممانعتم در برابر مصرف دوباره نه از برای اعتقادم به نکوهیده بودنش، که به سبب انتظار رسیدن فرصتی مناسب و انتخابی آگاهانه است؛ تفریح خوبی است اما راهی برای فرار از رخوت؟ نه، غرقترم میکند.
روی مبل کنار پنجره لم دادهام و روزی را به یاد میآورم که مصرانه به شقایق میگفتم من معتاد نیستم و او پوزخندزنان از خیال خام آدمهای معتاد برایم داستان میگفت و من در همان حین، لجوجانه دود میکردم. نمیدانم. من به چشم یک داروی ضدافسردگی در نظر میگیرمش.
امروز با اینکه صبح همزمان با سپهر بیدار شدم و به شدت ناراضی بودم اما در ادامه روز خوبی را گذراندم. یک فرش دیگر را همراه با این فکر که عذاب الانم به سبب نالایقیام است( که سپهر از جاروی برقی میترسد)، نپتون زدم و حین دم کشیدن ماکارونی ناهار، سکوی ادویهها را مرتب و تمیز کردم. برنامهام برای روزهای آتی همین است؛ سطوحی تمیز و مرتب همان کاری را میکنند که نور خورشید با نقشها و رنگها میکند.