بیانصافی است که بپنداری تلاشی برای به خرج دادن این کینه در میان گذاشته باشم. «خیالاتم پریشان است». باد تندی میوزد و هربار به اشارهای افسار این وضعیت را از چنگم درمیآورد. باد سردی است؛ انگار که در چلهی زمستان باشم و سرما روی تنم یخ زده باشد. و درونم داغ است، از آتش کینهای که یارای مهارش را در خود نمیبینم. «به زحمت زیاد میخواهم استقامت داشته باشم».
پوست دستانم شرحه شرحه شده است از زبری این طناب. مغز قبضیافتهام عاصی شده است از این انسداد.
مرثیهی خوبی نوشتهام، چند قطره اشک هم ضمیمهاش میکنم و برمیگردم به جهنمی که کلمات هم بیش از دو بند تاب همراهیاش را نمیآوردند. «خیالاتم پریشان است».
من شیفته این ادبیات و جمله بندی شدم, عجب بیانی داشته. وقتی حالت می افته توی سرازیری خیلی سخته بخوای توصیفش کنی یعنی کلمه یی پیدا نمیکنی که اون قله های درد و رنج رو کامل و واضح نشون بده نهایت نهایت یه تصویر بی سر و ته و محوی درمیاد که خواننده گیج میشه ولی این چقد عجیب بود.
چند وقته چیزی ننوشتی امیدوارم روی قله ها نباشی حالت توی دشت سرسبز بگذره
من هم شیفتهی نیما، نثر او و اشعارش هستم.
آرزوی جالبی بود! اینطور به بُعد منفی قله فکر نکرده بودم.
خوبی
کجایی
آره نسیمجان، خوبم.
خیلی دست و دلم به نوشتن نمیرفت.
الان چطوری؟ از پریشانیات کم شده؟
خوبم عزیزجانم. بله، هرچند سخت و کند اما در حال بیرون آمدن از دره هستم.
چقد پریشون
امیدوارم زودتر حال و حوصله ت بهتر بشه
من هم منتظرشم. ممنونم از تو
کاش همیشه شاد باشی ولی خوب زندگی خیلی وقتها سخت میشه. این جور وقتها نوشتن و گریه کردن موهبتیه.
آره واقعا! باهات موافقم.