بعدازظهر پریروز، در اولین روز از آرامش بعد از طوفان، چهل و پنج دقیقه خوابیدم، بعد روی مبل همیشگیام نشستم و وقتی داشتم دومین نخ روزم را دود میکردم، احساس کردم دوباره زنده هستم؛ یاد درز روبالشیهایی افتادم که ده روزی در انتظار دوخته شدن بودند، در فرصتی که داشتم، یکیشان را دوختم. برای آنکه در تشریح روند بالا آمدن از دره، حوصلهتان را سر نبرم، به امروز میآیم؛ ناامیدی از آلبوم شاهین نجفی، موسیقیهای تاریخ مصرف گذشته، بستهی رایگان ایرانسل و در نهایت جملهای که به صدای بلند با خود گفتم، «چرا یه پلی لیست جدید درست نکنم؟». تا این لحظه تنها چهار موسیقی از فیلتر حوصلهام گذشتهاند، لینکش را در پایان این پست میگذارم، برای من آنقدری کارساز بود که متوجه حضور مشتری در مغازه نشدم تا مِن بعد به شکلی حادتر از هر صدای قدم برداشتنی تمرکزم را از دست بدهم. (البته که در کنترل درش خواهم آورد!)
هرچند که همچنان گنگ هستم اما شنا کردن را خوب بلدم. بله، در این مرحله احتیاج دارم که همینقدر احسنت و صدآفرین بار خود کنم؛ اما اگر بخواهم تا پایان این پست کمی روراست باشم، باید بگویم که هر جمله را با انکار باور به ناتوانی حال حاضرم مینویسم، سخت از نتیجهی کارهایم راضی میشوم و سختتر میکوشم تا از شتابم کم کنم. و این روند سخت، رغبت انجام را در من میخشکاند. نمیدانم و انگار خیلی هم لازم نیست که بدانم. فهمیدهام که احساسات عاملیت بیشتری دارند؛ حین درست کردن پلیلیستی که حرفش رفت، اتفاقی به یک موسیقی خیلی قدیمی از الکساندرا استن برخوردم که وقتی نوجوان بودیم، موزیکویدئواش میان ما دست به دست میشد و برای ما که دختران خیلی سر به زیری بودیم، یک پا پورن محسوب میشد، این موسیقی مایهی لبخندم شد و لذت از موسیقیهای تصادفی بعدش. یاد پستی از لیمو افتادم که درمورد خاطرات نوشته بود، راستش در وهلهی اول، منی که سابقا بودم را دیدم و احساس کردم که خیلی ساده راه به ناهشیاری دارد. اما حالا میخواهم جسورتر باشم و بیشتر زیر گلوی احساساتم را بخارانم، چه بسا از این حرص زمان که به مانند بیماری لاعلاجی به جانم افتاده، خلاص شدم.
(ده دقیقهای است که کسی در گوشم آه زمان زیادی را که صرف این پست شد، میکشد؛ لعنت به تو!)