آنتوان از نوشتن کتابش منصرف شد و من حریصانه در صفحات پیش رفتم تا اینکه صدا زدن سپهر را شنیدم، خیال کردم که شنیدهام. لب پنجره، درحالیکه یک پایم را تکیهگاه وزنم کرده بودم، ایستادم. تاب نیاوردم، ترجیح دادم آرنجهایم کمی خاکی بشوند اما بتوانم وزنم را روی طاقچهی پنجره بیندازم. زمینی که مقابل چشمانم بود با دیواری اریب به دو حیاط تقسیم میشد، سمت راستاش سیمها و آهنپارههایی که دیگر به هیچکس تعلق نداشتند و بلاتکلیف آنجا بودند و سمت چپاش باغچهی بزرگی با درختهای نارنج و پرتقال، میوهها هنوز سبز بودند و سبز هم چیده خواهند شد. «احساس کمبود تحملناپذیر»، خواندن، نوشتن و فکر کردن برای اجنتاب از احساس بلاتکلیفِ وجود داشتن. من هم یکی از همان آهنپارهها هستم، جانم متعلق به هورمونهای خودم و هورمونهای دیگران است و روحم میخواهد متعالی باشد، میخواهد عواطف برجستهای را احساس کند. اما از ناپایداری سرخورده میشود، از سرزنشها؛ از باچشمانی بسته دویدن، از چه کنم چهکنمها خسته میشود.
دیروز بدتر از تمام دفعات قبلی ماشین را زخمی کردم، و روح بینقصپسند هامون را. یک ساعتی در خودش بود و برخلاف دفعات قبلی هیچ نگفت، اما من کینه را بازشناختم و منتظرش هستم. درست بعد از این واقعه، وقتی هنوز درحال رانندگی بودم سریعا به خودم گفتم که اصلا فکرش را نکن، اصلا و ابدا. میتوانیم این لحظه را و صدایش را، به کلی نادیده بگیریم، انگار که اصلا چنین اتفاقی نیفتاده است. این دومین بار است که توان انجام چنین اقدامی را در خود میبینم. همینکار را هم کردم، هرچند که تصویر زخمها کار را خیلی سخت کرد، یک فرورفتگی قابل توجه و تکههای سخت رنگ و آهن، که با انگشتانم کنده شد و بر زمین افتاد. بعد از آنکه به هامون گفتم، ذهنم رویهی دیگری برگزید که در آن کارآزمودهتر بود:« اگر فقط برای خودم بود، مثل تمام وقتهایی که کف ماشین را به جایی میگیراندم و از ته دل به این اشتباه میخندیدم، قهقهه سر میدادم!». بطلان این رویه از پیش معلوم بود، من بر ماشینی زخم زده بودم که فقط برای من نبود، نمیتوانستم از حرص خندهای که از من دریغ شده بود، کلید خانه را عوض کرده و برای همیشه از هامون دوری میجستم، من در این اجبارها اسیر شده و اسیر میمانم. باز هم اشتباه رفتم، باز هم نتوانستم جبر زندگی را، این اجبارها را بپذیرم. نمیتوانم هم به عزای دوست داشته نشدن بنشینم، همین دیشب گفت که دوستم دارد و آنکس که احساس دروغگو بودن میکرد، من بودم، همانکس که گفت:«من هم دوستت دارم». البته که او هم دروغ میگفت، با این تفاوت که او دست و پا زدنها را با تعالی مساوی میبیند اما من در لحظههای محدودتری تعالی را باور میکنم.
و اما مشکل اصلی: منی که به شدت ضعیف گشتهام.
دو وعدهی غذایی فوقالعاده تهیه کردهام که نشان از رامشدگیام دارد، خوب هم هست، برخلاف تصور خصمانهام به تسلیم، هشیارترم کرده اما این روی مثبت این موضع است. روی منفیاش ترس از تنها ماندن است، ترس از ناتوانیام، دست و پا چلفتگیام.
این همه جمله پشت هم چیدم، دریغ از یک روزنه آسودگی.
فدای سرت ماشین
:(
عجب قلمی !
واقعا خوب نوشتی ...مثل نویسنده های پخته ..
قبل ترها گاهی کلمات سخت و ثقیل تو پست هات می دیدم و با خودم می گفتم هم وزنی با کل متنت نداره . اما پست های اخیرت مثل یه قورمه سبزی جا افتاده شده .
من اونقدر از قلمت لذت بردم که غمِ توی نوشته هات رو ارجح ندیدم . بنظرم حرف هات رو با هامون بزن . نگفته هات رو بگو .درسته تنش و درگیری میاره اما می تونی تلاش کنی بحث رو مدیریت کنی تا به صلح برسید . به قصد دعوا حرف نزن باهاش به قصد حل مشکل حرف بزن .حتی اگه مشکل حل نشد و به تفاهم نرسیدید هم اشکال نداره.حتی اگه صدبار من باب همون بحث دعوا کردید اشکال نداره(تو اکثر بحث های زن و شوهرا هیچکدوم به تفاهم نمی رسند) .اما این سکوتی که بین دوطرف ایجاد میشه فقط رابطه رو خراب می کنه .ازش دوری کن
نظرت رو چندبار خوندم و حق شادی بر اینه که بیشتر هم بخونمش.
اینطور به نظر میاد که زندگیو وارد داستانهام کردم و از داستانسرایی لذت میبرم، تو درست میگی، نمیدونم کی از این خواب بیدار میشم.