کشدار، ناچار، خودآزار، شلوار، دیوار، بیزار، گیتار، انگار، تکرار، بیکار، اقرار، کفتار، انکار، اشعار، انگار، چهار، بیخریدار.
اینها قافیههایی هستند که خانم فولادوند برای واژهی سیگار انتخاب کردهاند. دیشب در سکانسی از سریال رحیل دیدمش و امشب نتوانستم به گوش دادن دوبارهی این آهنگ( سیگار پشت سیگار، با صدای رضا یزدانی) نه بگویم. اول احساس نوستالژی، لبخند بر لبم نشاند، پس برای بار دوم هم به آن گوش دادم، «سیگار»های دوم مسخره بودند، مسخره ادا میشدند؛ این واکنش اولیهام- منهای آن لبخندی که با شرم همراه میشد- بود. تعبیر دیگری برگزیدم، طوری شنیدمش که انگار آقای یزدانی از پیش این تمسخر را پیشبینی کرده و بر آن اصرار ورزیده، انگار بخواهد به ما دهنکجی کند. شرم رفت و برای بار سوم هم شنیدمش و از یک جایی به بعد، مذبوحانه اشک ریختم، نه از برای محتوا؛ کلمات بهدرستی کنار هم چیده شده بودند، آنقدر درست که میتوانستم خود را جای خانم فولادوند روی مبل چرمی و یحتمل راحتی تصور کنم و در انعکاس نور تلویزیون، رنگ قهوهایاش را تشخیص بدهم، اما... چطور بگویم؟ من اینجا بودم، چراغ روشن بود، یک سوسک را همین چند لحظهی قبل کشته بودم، شعری نسروده بودم و قرار بر چنین کاری نداشتم؛ در موقعیتی بیحوصله و کجرفتار شده بودم که گناهی کبیره تلقی میشد، از همانها که مجازاتشان داغی بر پیشانی است، تا به تو بگویند که اصلاحناپذیر هستی. غصهی من بر زمین چسبیده بود و غصهی خانم فولادوند را ابرها آورده بودند. قصدم این نیست که قیاسی شکل بدهم، میخواهم دلیل اشکهایم را روشن کنم. محتوای شعر دروغین بود، غصه نبود، اسطورهی غصه بود. میشد که نگاه مثبتتری هم داشت اما خانم فولادوند، شما را در تلویزیون دیدهام.
نمیخوای آپ کنی عزیزجان .خسته شدم هرموقع اومدم کش دار رو دیدم
الساعه جانم. امر، امر شماست.
دروغی به نام شعر
دقیقا...
فیلم سربازان جمعه رو ببین حتما
توی فکرم هست..
چقد این شعرو دوست داشتم یه زمانی .. یاد اون موقع ها افتادم. یاد فیلم سربازای جمعه و نقره افتادم و شعرایی که میخوند
عجب فضای ذهنی متفاوتی بهم دادی! من این فیلمو ندیدم.
اون دوخط اول یاد اهنگ بنیامین افتادم