در آستانهی چهل و چهار سالگی، در میانهی شبی تاریک، مشوش و ترسیدهخاطر، چادرش را به دندان گرفته، روانهی حیاط میشود. شنواییِ ناقصشدهاش را که طفلی چند هفتهایست به آغوش میکشد و با دست دیگرش، مچ استیصال، پسربچهی رنجور و نزار را محکم میچسبد و از خانه خارج میشود.
به پشت سرش نگاه میکند؛ سایهی تلخیهای از سر گذشته در هیئت هیولایی سیاه پیکر پشت دیوار قایم شده و برایش خط و نشان میکشد.
در درونش پیرمرد ریشسفیدی بالای منبر رفته و در تلاش است تا مردم را آرام کند؛ مردمی وحشتزده که از فرط اضطراب ، گوشهای خود را پیشکش ریش سفید کردهاند؛ « فقط به این فکر کنید که صبح شده؛ با صدای گنجشکها از خواب بیدار میشویم و آنها را بر درختی که پشت دیوار قد علم کرده، میبینیم. و درحالی که نسیم صبحگاهی صورتهایمان را نوازش میدهد، از سر حدِ رضایت خاطر لبخند میزنیم.»
در بیرون اما؛ زنِ لرزانِ چادر به سر، سیاهی را به چشم دیده، سخت ترسیده، و حالا؛ درد اولین انقباضها را تجربه میکند.