در روزی بارانی، سالوس مردی آشفته از حیرانی، در شهری غریب بر در خانهی دوستی سابقاً قریب کوبید؛
« ای رفیق راقی! ای که خاطرم منقّش از یاد تو به صد یاقی! دلِ تنگم را در خانهی تو هست جایی؟»
دوستش در بستر بیماری، به حالی سخت بحرانی، دست در واپسین دستآویز جهان، زحیرکشان، به ندا سالوس مرد را فراخواند. چون او را سیلان و ویلان، در هیبت موشی خسته از باران، دغااندود یافت، به گیرهی انگشتان، آنچه مانده بود از شیرهی استخوان، آویخت بر سالوس مرد افتاده در دام و از تهماندهی توان بر زبان جاری ساخت چند کلام؛« چه خوش آمدی رفیق چربزبان! اگرچه مرا از تو بوده هزاران زیان، زیر شانهام بگیر و به بیرون بر تا من هم چون تو کینهها به آب بشویم.»
بویی از عرفان داشت و زیبا بود.
ممنون.