گوشی را دو دستی جلوی صورتم میگیرم و "ب" را تایپ میکنم تا من را به اینجا برساند، قبل از شروع به تایپ دست چپم را که زودتر خسته شده روی مبل میگذارم و با انگشت وسطم گوشی را از این سمت نگه میدارم، حالا دست راستم هم در شرف خستگیست. نظر دکتر ارتوپد این بود که من در تمام روزهایی که بر من گذشته، سرم را پایین نگه داشته و حالا باید که به کمک گردنبندی که برای درمان و در پرانتز شکنجه طراحی شده سرم را نگه داشته و جز قاب روبهرو بیخیال باقی قابها بشوم. از بیرون صدای بوق و شلوغی میآید، در همین لحظه خانم همسایه بیرون آمده و درحالیکه برای رسیدن به صداها خیلی عجله دارد با هیجان میگوید:" فقط مراقب خونه و زندگیم باشید." اگر تازه امروز به این خانه اسبابکشی کرده بودیم از بابت روحیهی مدنی همسایگانم خرسند میشدم.
آقای نجفی همینطور بدون استراحت با امید جاری در شعرش گوشهایم را و بعدتر تمام بدنم را به وجد میآورد. دیشب احساس کردم دیگر وقتش رسیده ماجرای آدمآهنیِ پرشتابی که هستم را کنار گذاشته و گردنم را سرجای خودش نگه دارم و با تمام بدنم، طمانینهوار گام بردارم. و برای تحقق این وقت باید که همین حالا نوشتن را تمام کنم.