تا فراغت بعدی که از راه برسد؛
بابت این لحظه مرا سرزنش نکن
از برای حال که نور احساسات به من نمیرسد،
مرا سرزنش نکن.
- که کوچک است،
که آب شده است
و در انتهای یک بنبست رها شده است-
من میخواهم از تمامی جنگها دست شسته
و دست رد به سینهی تو بزنم؛
مرا سرزنش نکن.
من همینطور اینجا نشسته،
-بر زهوارهای دررفتهی زمان-
بافتن آسمان را به ریسمان تمرین میکنم.
تو همانطور بیهوا به سراغم بیا،
زنخدان بر دستان بنشان
و دیگر مرا سرزنش نکن.
مرا سرزنش نکن؛
تا دلهرهی شب را بر زمین زده
و بر آن سویش پا بگذارم.
- یکبار هم در پاییز شب شده بود و قطرههای باران بر من لبخند زدند-
من آنجا، تو را خواب خواهم کرد،
مرا سرزنش نکن.