دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

زیر پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران

در خانه‌ی ما بر دیوار مشرف به درب خروجی پنج دکمه‌ی دایره‌ای شکل قرار دارد که کمی در جایشان لق می‌خورند. صبح‌ها پدر زودتر از همه بیدار شده و با فشردن دکمه‌ی اول از سمت راست شروع روز را به مادر مخابره می‌کند. در ابتدا دستان مادر بیدار می‌شوند، پدر در هر یک از دست‌های او یک ماس‌ماسک فلزی با نوکی تیز- نه آنقدر تیز که شنوایی‌اش را به کلی مختل کند - که انتهایش کمی زنگ زده‌است، می‌گذارد و دست‌های مادر آن دو را به آرامی درون گوش‌هایش جاساز می‌کند؛ موسیقی‌ای به این طریق به درون ذهنش راه می‌یابد، دارو‌های خواب‌آور را از جوارحش تکانده و بطور کامل بیدارش می‌کند. زبان این موسیقی انگلیسی است و برای مادر که ارتباطش با این زبان محدود به لغات تکرارشونده‌ای است که برای پر کردن خانه‌های جدول کفایت می‌کند، ناشناخته می‌نماید. از این میان تنها چند کلمه به گوش‌اش آشناست؛ مادر، بچه و اوی منسوب به جنس مذکر. و به گفته‌ی مادر صدای خواننده بسیار شبیه به صدای مادرش است وقتی که صبح‌های خیلی زود با چاشنی تشویش نامش را می‌خوانده تا به او بفهماند که زندگی بی‌رحم است و به شیوه‌ی تکراری خودخواسته است که می‌توان دوام آورد. 

باز شدن چشم‌های مادر همزمان می‌شود با شروع مسابقه‌ای که پدر رجز پیروزی‌اش را برای تمامی دوستان و همکارانش خوانده و چاره‌ای جز بردن پیش پای خانواده نمانده است. دکمه‌ی اول از سمت چپ را انگشت اشاره‌ی مادر می‌فشارد، پدر راهی اداره می‌شود و من، خواهر و در انتها برادرم یک به یک از خواب بیدار شده و از همان لحظه‌ی نخست می‌کوشیم تا  موسیقی ترحم‌برانگیز رنج‌های مادر را به دلگرمی سخت‌کوشی پدر غایبمان نادیده بگیریم( مادر از موسیقی‌ای که در گوش هر یک از ما سه نفر، جداگانه و در خفا پخش می‌شود، بی‌خبر است و گمان تشریفاتی بودن دکمه‌اش بر قریب به اتفاق نت‌ها سنگینی کرده و آنها را رو به پایین می‌کشد).

خواهر و برادرم به علت نافرمانی‌های گذشته از فشردن دکمه‌هایشان محروم شده اند- فقط شب‌هایی که برادرم بعد از خاموشی دکمه‌ی پدر به خانه می‌رسد، مادر پنهانی دکمه‌‌اش را فشرده و او را به داخل راه می‌دهد- من اما در ساعاتی از روز که پدر و مادر بیدار هستند و شکمشان سیر است اجازه دارم پس از تعهد به اجتناب از راه‌های پیموده شده‌ی خواهر و برادر بزرگترم و یادآوری این نکته که ممکن است پدر و مادر پیرم همین فردای روز بمیرند، دکمه‌ام را بفشارم. و با فشردن آن، مادرم به من چشم می‌دوزد و هرچند که آن دو ماس‌ماسک شنوایی‌اش را خیلی محدود کرده‌اند، ناشیانه تظاهر می‌کند که به حرف‌هایم گوش می‌دهد و پدرم به من لبخند می‌زند و با پرسیدن چند سوال، تربیت مادر را سنجیده و درصورت رضایت‌بخشی پاسخ‌هایم، به خود افتخار میکند.

البته باید بگویم که همه‌ی ما از بابت داشتن این پنج دکمه مفتخر و خرسند هستیم؛ شب‌ها کیفیت پایین‌شان را لابه‌لای خنده‌های سرخوشانه‌ای که از سریال‌های تلویزیون ملی بیرون می‌کشیم، کم‌اهمیت می‌کنیم و روز‌ها با این امنیت خاطر که خانواده‌ی ما دکمه‌های اختصاصی خودش را دارد، اوقات می‌گذرانیم. ما خانواده‌ی خوشبختی هستیم؛ ولو اینکه خواهرم دیگر هرگز اجازه‌ی استفاده از دکمه‌اش را نیابد.


نظرات 2 + ارسال نظر
فندق جمعه 25 آذر 1401 ساعت 20:16 https://1happening.blogsky.com/

حقیقتا منم از دکمه ها چیزی متوجه نشدم.
ولی جالب بود.

جان دو چهارشنبه 23 آذر 1401 ساعت 18:02 https://johndoe.blogsky.com/

روایت و متن جذابی بود کنجکاو دو سه باری خوندم اما منظور از دکمه ها رو نفهیدم یا شاید هم برداشت آزاد نوشتید.

ممنونم منظور را به خودتون می‌سپارم، به احساستون اعتماد کنید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد