شعور من خواب باشد انگار
آغشته به مایعی لزج، پنهان زیر چند خط خاک باشد انگار.
آب آهسته آهسته، میجوید سوی او راه؛
سُر خورده بر قوسهایش
و چشمانش در حسرت این بیراه.
میزند دیگر گرهای، کورکاله(۱) نخی،
یک به خود، دو به آغاز یک وداع؛
پس گرما میدهد جان او را جلا
و کوهها کف میزنند؛ مرحبا.
نازور جوانهاش برمیآورد سر ز خاک،
غبغب و سر و سینهاش پر ز باد.
ابرهای بارانزا سوار بر موج این باد،
تیشههاشان را میکنند خرج ریشهاش؛ هیهات.
گلدان پر آبم تکیه میزند بر تخت آفرینشگر؛
کفکها(۲) در آغوش، پای میکوبد از برای دَرّ(۳).
میشوید دستانش را از ملزومات حیات
و دل میگذارد در گروی کَلاش(۴) تنیده از مَمات(۵).
(۱) در گویش گیلکی، به معنی گره کور است.
(۲) کپک.
(۳) فراوانی شیر.
(۴) کپک.
(۵) مرگ.
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
خوش دستآویزی است.