دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

دست‌آویز زمستان؛ قسمت پنجم

شیشه‌ی متحرک را از قاب پنجره بیرون آورده و بر زمین می‌گذارد. دیوارهای خانه در پس هجمه‌ی اثاثه و تجملات پنهان هستند و عطیه نمی‌تواند جای مناسبی برای تکیه دادن پنجره بیابد. به ناچار آن را به قاب در بالکن تکیه می‌دهد؛ بالکنی که استراحت‌گاه کبوتران وحشی بوده و حال می‌بایست به دستان او تمیز شود. لیلا به او گوشزد کرده بود که اول دستمال خشک، بعد شیشه‌شوی و روزنامه و در آخر، باز هم دستمال تمیز و خشک؛ اما یادآوری آنچه که در بالکن انتظارش را می‌کشد، بادش را خالی کرده است؛ پس از خیر دستمال خشک اول می‌گذرد، و پنج دقیقه‌ی بعد، عجز اوست و گرد و خاک گِل شده‌ای بر سطح شیشه که پاک‌شدنی نمی‌نماید. روزنامه‌ی مچاله شده در دستش را حواله‌ی کیسه زباله می‌کند و روبه‌روی قاب خالی پنجره می‌ایستد تا هوای تازه ذهن‌اش را به کار بیندازد. به آسمان نیمه‌ابری نگاه می‌کند، به ساختمان‌ها و سایه‌ها، و بر پنجره‌ی یکی از آن ساختمان‌ها، تصویر زنی را می‌بیند که تلاقی سایه‌ها نقاشی‌اش را کشیده‌اند؛ یک مقنعه‌ی مشکی بر سر دارد و اینطور بنظر می‌‌آید که پرستار باشد. اجباری درونی از او می‌خواهد که با ادامه‌ی این تماشا، غایتی بیابد اما حوصله‌اش تنگ است. خیلی سریع، پیش از آنکه عذاب وجدانِ آنچه که باید بشود، درگیرش کند، نگاهش را از آن تصویر می‌دزدد. "اگر احساسی متولد می‌شد، چه؟" مقاومتِ زاده از ترس را بر زمین زده، یقه‌ی نگاه را در چنگال گرفته و از نو پی آن پنجره می‌گردد؛ این بار سایه‌ها در هیئت مرد عریانی درآمده‌اند که کلاه روسی بر سر دارد و ریش  پرپشت‌اش بر قفسه‌ی سینه‌ سایه می‌اندازد. حالا پرداختن به آن تصویر موهوم دست‌یافتنی‌تر است و از این جهت احساس بهتری دارد.

 

 

- تا حالا پنجره تمیز نکردی؟!

+ چرا خانم.

خانم پارچه‌ای را که یک پیراهن زنانه‌ی بی‌آستین است، سمتش می‌گیرد.

- اینو بگیر قشنگ تا کن و سعی کن گل رو از روی شیشه پاک کنی.

خانم می‌رود و عطیه حین تا کردن پیراهن مذکور فرصت را غنیمت شمرده تا بار دیگر به آن تصویر نگاه کند؛ جز دریچه‌ی خنک‌کننده‌ی یک کولر گازی چیزی پیدا نیست.

- آقا پسر!

+ بله خانم؟

- دو ساعت دیگه شوهرم برای ناهار برمی‌گرده؛ دست بجنبون!

و بی آنکه منتظر جواب بماند، درحالیکه زیر لب به جان لیلا غر می‌زند، راهی آشپزخانه می‌شود.

عطیه با شنیدن نام لیلا و یادآوری اضطرارش از بابت راضی نگه داشتن این کارفرما از تمامی جریانات بیرونی دست کشیده و برایش تنها کثافت کهنه شده‌ای می‌ماند که باید پاک شود. و تمام کثافت‌های این شهر برای تحاشی از خانه‌ی پدری و احوالات ناخوشایندی که به آن‌جا گره خورده‌اند.

روز گذشته ساعات زیادی را بر آن چهارپایه‌ی تقدیمی به انتظار گذرانده بود؛ لیلا شکم‌اش را سیر می‌کرد و خانم وولف، ذهن‌اش را؛ اما خبری از سمیه نبود. حوالی هشت شب که دیگر انتظار را بس می‌نمود، از جایش بلند شد و آهسته و مردد بر در خانه‌ی لیلا کوبید؛ آنقدر آهسته که صدا به گوش هیچ‌کس نرسید و زمانی هم اینگونه به انتظار گذشت. از نو کوبید؛ این‌بار با دو ضربه‌ی مضاعف. از داخل صدای دختربچه‌ای می‌آمد که مکررا کلمه‌ای بی‌معنی را فریاد می‌زد. پس مشت‌اش را باز کرد و این بار با کف دست بر در کوبید.

- ستایش! میشه یکم صدارو کم کنی؟

صدا کم شد و در باز.

+ ببخشید مزاحم شدم؛ امکانش هست به خالم زنگ بزنید و بگید که من اینجا منتظرش هستم؟ گوشی من شارژ نداره.

- من که از همون اول بهت گفتم. بمون برم تلفنو بیارم.

تماس اول بی‌پاسخ ماند و تماس‌های بعدی تا آخر شب هم به همان منوال. عطیه شب را در خانه‌ی لیلا گذراند و صبح با عجزی که از صدایش در خانه می‌پیچید، بیدار شد؛ آن احساس آنقدر برایش آشنا بود که بتواند بر خواب سنگین‌اش غلبه کند.

- به خدا اگر می‌شد، میومدم.

- حق با شماست اما آخه دیشب حالش خوب بود، صبح یه هو اینطور شد.

- نمی‌دونم چی بگم والا. من شرمنده‌ی شمام.

تاخیر در پاسخ بعدی لیلا نشان می‌داد آن‌کس که در آن طرف خط است، سخت عصبانی‌ست و نُت‌های بسیار برای زخمه زدن دارد.

- خانم اجازه بدین من چندتا تماس بگیرم؛ یکی رو پیدا میکنم تا جای خودم بفرستم.

تماس قطع شد و لیلا همانطور گوشی به دست وسط سالن ایستاد. معلوم بود ذهن‌اش به کلی خالی شده و درماندگی در هجومی بی‌رحمانه این فضای خالی را پر کرده‌ است.

+ من به جای شما می‌رم لیلا خانم.

لیلا که انگار از آسمان صدایش کرده باشند، رو به عطیه کرد.

- مطمئنی؟

عطیه که تا الان لحظه نمی‌دانست که کجا و برای چه کاری باید برود همینکه این امر را شدنی یافت، مصمم گفت؛ بله.

لیلا بی‌آنکه چیز اضافه‌تری بگوید، با آن نوازنده‌ی خشم تماس گرفته و پیروزمندانه او را از این خبر مطلع ساخت.

- خدا خیرت بده عطیه جان. این خانم، خواهرشوهر خانمیه که من هر هفته برای تمیزی خونه‌اش میرم. از روزی میفتادم اگر تو نبودی.

+ حال دخترتون خوبه؟ نیازی نیست ببریمش درمانگاه؟

- چیز تازه‌ای نیست. هر چند وقت یک‌بار اینطوری میشه.

و عطیه دانست که یک شب سرپناه و دو وعده غذا کنجکاوی بیشتر را برنمی‌تابد.

نان و پنیر مختصری خورد و به پیشنهاد لیلا یک لقمه هم برای میان وعده‌اش پیچید. سپس پیراهن و شلوار مردانه‌ای را که لیلا برایش کنار گذاشته بود و بوی سال‌ها بی‌استفادگی را می‌داد، در پلاستیکی گذاشته و با قدردانی بسیار او  راهی شد. جایی که باید می‌رفت حوالی کتابفروشی‌ای بود که محسن آدرسش را داده بود اما تصمیم گرفت که اورلاندو را با خودش نبرد.