نزدیک به یک ساعت است که در تلاشم تا سپهر را خواب کنم؛ حجم دردی که متوجه کمر و پای چپم است، قابل وصف نیست مگر به ناله و زاری، که در این لحظه هیچ به کارم نمیآید. فیالحال باید خود را مادر وظیفهشناسی ببینم که چندسال دیگر این دردها از یادش میرود. متاسفانه همچنان چشمانش باز است و من امید بستهام به اتمام این شکنجه و یک نخ پاداش. این روزها فراغت محدود اما تزلزلناپذیری نصیبم میشود، و از همین بابت زنده ماندن برایم میسر است.
کم کم خشم به درونم راه پیدا کرده؛ انگار که جبار تنومندی مچ دستم را سفت گرفته باشد؛ نه کاری به کار من دارد و نه چیزی میخواهد، فقط مچ دستم را به چنگال گرفته و سمت دیگری را مینگرد. و من از این اجبار ظالمانه، از عاجزِ بیچارهای که شدهام، خشم بالا میآورم.