دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

بازسازی یک سد

ساتیه به نواختن ادامه می‌دهد و سپهر روی پاهایم به خواب رفته است. اضطراب دارم و کمی هم تپش قلب؛ دو روز است که هامون رسما شاغل شده؛ امشب برای اولین بار- منهای دفعاتی که جدال داشته‌ایم- رخت‌خوابش را برد به اتاق خودش و آن‌جا خوابید. من و سپهر شام خوردیم، برنج فردا را پاک کردیم و او کنار سینک ماند تا من باقی کارها را انجام بدهم. حالا چرا ترسیده‌ام؟

۱- نگران شب‌های سختی هستم که قرار است تنهایی سر شود!

۲- نگران مادر وحشتناکی که در پایان این مسیر خواهم شد، هستم؛ امروز از فرط درماندگی راه‌حل را در این دیدم که دست از سرزنش خود برداشته و واکنش‌هایم را در قبال سپهر بپذیرم اما همین یک ساعت پیش که در اضطراب آنچه که وقوعش تنها یک احتمال است، به نقطه‌ای خیره شده بودم، پرده‌ای در سرم کنار رفت؛ بهتر کردن شرایط زندگی تنها به تغییر و حذف میسر نیست؛ من باید این سرزنش را به عنوان کنترل‌گر برای خود نگه دارم. خوشبختانه این خامی پایان ماجرا نبود؛ نبود هامون و سکوت نسبی خانه باعث شد یک قدم هم جلوتر رفته و به این راه‌حل برسم؛ از پیش برنامه‌ی عکس‌العمل‌ها را نچینم، به حسن رفتارهایم معتمد بمانم و با حضور در لحظه، نسبت به وقایع عکس‌العمل نشان بدهم. مهیار راست می‌گفت؛ هروقت از پیش سناریوی سخنانت را می‌چینی، خوب از آب درنمی‌آید.