منتظر مادرم هستم تا پیش سپهر بماند و من راهی آزمایشگاه و سونوگرافی و بانک بشوم. برخلاف انتظارم دکتر هیچ اشارهای به سقط سال گذشته نکرد، اما من اشاره کردم و او خندید؛ انگار در دلش بگوید سال بعد هم بیا، خدا برکت! یک میلیون و دویست هزینهی دارو و سه میلیون و پانصد دستمزد خانم دکتر.
درست به نیت یک سند تاریخنویسی اینها مینویسم، شاید ماند. که بهتر این بود که من به حق این خردترین و شخصیترین آزادیام، راهی یکی از هزاران مطبی که این کار را میکنند، میشدم و در بدترین حالت کمی از خودشیفتگی یک خانم[ غیر منفعتجو] آزار میدیدم. بله؛ پیاز داغش را زیاد کردهام.
از گذشته که بگذریم، در این لحظه قلبم چون غولی ورزشکار در قفسهی سینهام پا میکوبد. ذهنم چون سریعترین ماشین کلمهساز کار میکند اما دستان و چشمهایم همراهی نمیکنند.