هامون پیام داد که رسیده و حالا مادرم میتونه بره. در جوابش گفتم" مرسی عزیزم" و بعد از خودم پرسیدم عزیزم؟ و جواب پیام آخرش رو ندادم تا بیش از پیش در کثافت فرو برم. تحت شدیدترین احساسات خارج از کنترل هستم؛ خردترین عواطف مردمی میتونه منو به گریه بندازه. نمیدونم. از انتظار خسته شدهام. بله؛ هامون را مقصر میدانم؛ پیش از این اتفاق با تصور وقوعش اینطور بودم که بعد از آن دیگر نه من و نه هامون. اما حالا رامم و همهی سرزنشها متوجه خودم است.
فاضله تو همه وبلاگها نظر میذاره، اکثرا بیربط.
جوابش نده.
همینطوره...
لطفا کامنت هاتو نبند دیگه
بوس برای تو.
محبت بد نیست
تو تا حالا سقط داشتی؟