به یکی از دوستای دوران مدرسه پیام دادم تا برای پیادهروی بعدازظهر همراهیم کنه. پارسال مهیار همراهم بود اما الان چند ماهی میشه که باهاش در ارتباط نیستیم و نمیخواستم اینطور عاجزانه مجبور به آشتیش کنم. همچنان مضطربم. نیم ساعت پیش با سر و صدا از خواب بیدار شدم و معلوم شد که هامون سوئیچشو جا گذاشته بوده و منم گوشیم خاموش بوده، سرم غر زد و اضطراب مضاعفی رو روم انداخت و رفت. حالا هم یه گوشه نشستم و با اضطراب فلج کنندهام لحظات افتضاحی رو میگذرونم. باید از جام بلند شم و یه لیوان قهوه برای خودم درست کنم. امروز دیگه واقعا نمیخوام دود کنم؛ حالم از اون منگی و پرتی بهم میخوره. دیشب اولین نشونههای حیات دوباره رو در خودم دیدم؛ جورابامو تو جاجورابی گذاشتم و دفترنقاشی سپهرو که در وضعیت بدی بود به جای بهتری منتقل کردم. باید از جام بلند شم. قهوه میذارم، به موسیقی گوش میدم و میز سالنو مرتب و تمیز میکنم.