دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

از اینگونه مردن

توماس نیومن می‌نوازد. کف اتاقم دراز کشیده‌ام و فکر میکنم که قهوه‌ام در شرف از دهان افتادن باشد اما به قدر برخاستن و نوشیدن هم، توان ندارم. کاش می‌دانستم که مشکلم چیست. هیچ چیز بیشتر از این آزارم نمی‌دهد؛ احساس خودمقصری را بر این بار سنگین بی‌ارادگی آوار می‌کند و من... و من؟ نمی‌دانم.

صبح یکی از سکوهای آشپزخانه را مرتب و تمیز کردم و حین شستن ظرف‌ها از نو به خاطر آوردم که تمیزگی درست به اندازه‌ی ارضا شدن برایم لذت‌بخش است. پس باید بلند شده و جای دیگری را تمیز کنم؟ دلم نمی خواهد. نمی‌توانم.

ادامه‌ی این روند را از بر هستم. همینطور ادامه می‌دهم تا جایی که گِل و تعفن از سر و رویم بالا رفته و برای نمردن، مجبور به برخاستن می‌شوم. امروز چندباری سر سپهر فریاد کشیدم. ای نادان! ای ناتوان! الان دلیل این وضعیت برایم کمی روشن شده؛ از خودم خوشم نمی‌آید. باید بفهمم به چه دلایلی. یا کار‌هایی کنم که نظرم را برگرداند؟ چون که فهمیدن دلایلش خیلی سخت است و من زیر آوار هستم، بی امکان لازم برای دست و پا زدن.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد