آسمان یکدست سفید شده، از پشت توری اتاقم که باران خاکاش را گل کرده، بعضی از قسمتهای این سفیدیها را خاکستری میبینم. توری را باز نمیکنم تا همچنان خیال کنم که تمام آسمان سفید است و ابرهای بیقراری از حد این سفیدی تجاوز نکردهاند. چرا باور نکنم که ذهنم به تکرار، آن هالههای خاکستری را، تنها متصور شده؟
چند قطرهی خیلی ریز از باران روی دست راستم و دو پایم میچکد، کار باد است. در اتاق را بستهام تا در ساعت فراغتی که پیشرو دارم، عاملی از برای بیداری زودتر از هنگام سپهر نباشم. کسی چه میداند؟ شاید شاخ فیلی را شکستم.
دوباره از مغازه کنار گذاشته شدهام. هامون پرچمدار خشم محرومیت خورشید بر روی زمین شده و از نو روزم به دوتا شش ساعت از برای نگهداری سپهر تعریف میشود. حرص دارم، دو شب است که هامون در اتاق خودش میخوابد و من به تنهایی در سالن. تصمیم از او بوده و شهامت هم. شبها از اینکه تا پشت دیوارها کسی نیست در حالت مرموز و دلچسبی زیر پتویم کز میکنم و صبحها با سر و صدای او و توامان با غیضی مهارناشدنی از خواب بیدار میشوم و جملههای غیضآلودم را پشت سر هم ردیف میکنم، در ذهنم، به سکوت. «تهوع» را کنار دستم میگذارم تا به مدداش آن جملهسازیهای کینهتوزانه را خفه کنم. در این دو روز شاید فقط دوبار نگاهش کرده باشم. این موضوع به ذهنم خطور کرد که شاید فکر کند پی دلجویی هستم اما نه. در هر لحظه، مقابل او، در ذهن یا به عین، خود را دوستنداشتنی مییابم. احتمالا برای همین هم باشد که مصرانه با خود تکرار میکنم که هیچ دوستش ندارم. اما واقعا ندارم. حالش خوب نیست، افسرده شده و سپهر مدام پساش میزند. و من هیچ تلاشی نمیکنم جز از برای پربار کردن کینهام. بله، کمر به قتل سکون لذتبخش تازه حاصلام بستهام.
سیگار میکشم، کتاب میخوانم، سیگار میکشم، به عطیه فکر میکنم و باز هم سیگار میکشم. خوب است، راضیام. راضیام اگر نگذشتن آن شش ساعتها نترساندم، اگر مادر بدی شدن نترساندم. اینطور که به نظر میآید در خانه ماندن و محدود شدن دوبارهی فراغتم آرامترم کرده اما سخت است، تزلزل فراغت کوچکم خیلی سخت است.
خانم ف



این شویِ تو فقط اسمش سکسیه خیلی