دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

موقعیت یک

«وانیل یا طالبی؟». مرد کلوچه به دست حتی نمی‌دانست که بستنی قیفی می‌خواهد یا لیوانی؛ وقتی اولین سوال را پرسیدم، سرش را کمی پایین آورد و برای اولین بار در چشم‌هایم نگاه کرد؛ او جواب‌ها را پیش از شنیدن سوال‌ها، کنار خود دارد اما من گیرش انداخته بودم. به هر زحمتی که بود پاسخی داد. قیمت را پرسید، پنج‌تومان کم‌تر گذاشت و رفت.

پشت دخل مغازه‌ی کناری بود؛ کاملا زیر نظر داشتمش اما نمی‌دانم چه شد که یک‌دفعه، سوار بر موتور، آن طرف خیابان دیدمش که می‌رفت. خودم را سفت کردم و تمام تصورات شرم‌آور را به پشت سرم پرت کردم؛ هنوز دو قدم سمت مغازه‌ی کناری برنداشته بودم که آقای دیگری که پشت دخل بود، پنج‌تومان دستش گرفت و به سمتم آمد. جایی میان دو مغازه به هم رسیدیم و بی‌هیچ کلمه‌ای، پول را رد و بدل کرده و هر یک به مغازه‌های خود بازگشتیم.

پراکندگی ۲۲

از موج‌شکن جدید بالا رفتم. حضور مارها و مارمولک‌ها را نادیده گرفتم. چون آن‌ها از سنگ‌ها پایین خزیدم. شناگر مسن را دیدم که دست راست‌اش را بر آب‌ها ول می‌کرد و از میان دو کشتی که که در حدفاصل آسمان و دریا بودند، برخلاف جهت امواج پیش می‌رفت. آسمان را از پشت پلک‌های بسته‌ام نگاه کردم و برگشتم.

ریحانه، آشنای من در باغ‌های بنفش جنون و بوسه، موسیقی‌‌‌ای به رنگ خودش برایم فرستاده که برای جنون است:

Beautiful از Ben Caplan.

دینگ دانگ


« در هیچ آفریده در این ره

در ناگرفته حرفی اما،

و کارگاه گناهان

باز است همچنان

وز آنچه گفته‌اند و نگفته‌اند

وز رنج هر گروه هویدا است

یک نکته بی‌خلافی پیداست:

تا آدمی ز دل نزداید

زنگ خیال پوچ،

شایسته‌ی نیاز نگردد.»


نیما.