دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

از صبح

با چه میزان عدم اطمینان خود را به اینجا رسانیده‌ام! منظورم از ساعت هفت و سی و پنج دقیقه است که چشمانم را بالاخره باز کردم، تا الان که هفت و پنجاه و هفت دقیقه است. خیلی خواب‌آلود بودم، چندین بار تا پذیرش دوباره‌ی خواب رفتم و برگشتم. «مادام بوواری» را نزدیک آوردم، دست چپم را تکیه‌گاه سمت چپ صورتم کردم و یکی دو صفحه خواندم. وقتی مچ خودم را گرفتم که می‌رفتم تا مسخ محتوا شوم، به خودم آمدم و تصمیم گرفتم بندی که مشغول خواندنش بودم، بند آخر باشد. کنجکاوانه دو بند پایین‌تر را دید زدم:« چون در هر حال ضرری نداشت، اگر فرصتی پیش آمد، اِما را خواستگاری کند». اما من پایان خواندن را تصور کرده بودم و ادامه دادنم حتما به دل‌پیچه منتهی می‌شد. سر قولم ماندم و از مسیر دیگری به دل‌پیچه رسیدم. چه مقدار که در این خطوط انتهایی بوده‌ام! در همان حین به لحظات پیش‌رو و سیگاری که بنابر وظیفه خواهم کشید، فکر کردم؛ احساس هزارباره‌ی عدم اطمینان، رضایتی که به هیچ طریق کسب نخواهد شد و دل‌پیچه!

پراکندگی ۱۶

متوجه شدم که خیلی به خانمی که با خانواده ‌اش در طبقه‌ی پایین ما زندگی می‌کنند، فکر میکنم. از آن دست زن‌های جسور است که فکر می‌کنند سردمدار زنان در مبارزه با مردان هستند و در عین حال خودشان را هم‌پیاله با باقی زنان نمی‌دانند. چند روز پیش روی تابلوی اعلانات نوشته پرخصمی مبنی بر اینکه دیگر حق نداریم سفره‌های پارچه‌ای خود را از پنجره بتکانیم، چسباند و در نهایت هم امیدوارانه از عنایت- و فرمان‌برداری‌- ما تشکر کرد. ما همچنان این کار را انجام می‌دهیم. برای همین خیلی به این فکر می‌کنم که اگر رو در روی‌ام درآمد، باید چه عکس‌العملی داشته باشم. بعد از یکی به دوی سختی که با هامون سر جای پارک داشت، به اصطلاح در قهر هستیم! برای همین در ابتدا فکر کردم که نگاهش کنم تا حرف‌هایش را بزند، بعد بی‌آنکه کلمه‌ای بگویم، راهم را بگیرم و بروم. اما حالا به نظرم آمده که برای جنگ‌طلبی چون او، سکوت هم نشانی از مبارزه‌طلبی دارد. بهتر می‌بینم که با صمیمیتی دروغین، به او قول بدهم که دیگر این کار را نخواهم کرد، و بعد وقتی که با آب و تاب و هیجان، مشغول تعریف کردن این ماجرا برای هامون هستم، سفره را از پنجره بتکانم.

این را هم باید بگویم که محتویات سفره‌‌مان خرده نانی است که نهایتا درون پارکینگ خودمان می‌ریزد. با این حال اگر کسی ردی از بی‌مبالاتی در ادامه دادن به این کار می‌بیند، پذیرای نظرش هستم.

پراکندگی ۱۳

دو هفته‌ی اخیرم با رفت و آمد به رشت سپری شد. اول با یک ماشین بی‌سرنشین که گوشه‌ی یکی از کوچه‌های رشت پارک شده بود، برخورد کردم، صاحب‌اش را پیدا کردم و گواهینامه‌ام را به او دادم. دوم راهی بیمه و دفتر قضایی شدیم و سوم هم چادر به سر کرده و در یکی از دفاتر شورای حل اختلاف به پرداخت پانصد هزارتومان بابت هزینه‌ی دادرسی مکلف شدم. آقامصطفی، مردی که ماشین‌اش در هپروت من صدمه دید، در این دو هفته خیلی بیشتر از من دوید و هزینه کرد. نهایتا دیروز بعد از اینکه مسئول بیمه از ماشین من عکس برداشت، کار من تمام شد. آقامصطفی گفته که پانصدتومان را نمی‌خواهد. الان هم دوباره زنگ زد، به پانصدتومان اشاره کردم، گفت«آن پول هدیه‌ی من به پسرت، خواهری»! اگر نزدیک پریودم بود، می‌نشستم و اشک می‌ریختم! اما حالا فقط خیلی زیاد احساساتی شده‌ام.

دیروز که خسته و داغان از رشت برمی‌گشتم، خیلی دیر متوجه‌ی چراغی شدم که در آنی قرمز شد. ترمز سنگینی زدم و یک پراید از پشت با من برخورد کرد. تکان خوردم، داغ شدم و با تصور بلایی دیگر پیاده شدم. تنها کمی از رنگ ماشین‌هایمان رفته بود. آن راننده در استیصال به تقه‌ای احتیاج داشت تا اشک بریزد اما مرد بود و این در برایش بسته. نه نگاهم کرد و نه چیزی گفت. چون زن بودم. خوشبختانه آنقدر روی جای جای ماشین خط و رنگ‌رفتگی انداخته‌ام که هامون متوجهش نخواهد شد. من هم قرار نیست جز شما با کس دیگری از این ماجرا حرف بزنم. چه می‌شود کرد؟ هپروتم برای رانندگی خیلی بزرگ است، خیلی.

حالم خیلی خراب است، خیلی. اشک‌هایی را که این چند روز منتظرشان بودم، بالاخره سر رسیدند. فقط باید زنده بمانم و گل نکشم. چون خیلی دلم میخواهد گل بکشم یا بمیرم. احساس ناتوانی می‌کنم. احساس دلزدگی. چیزی در قفسه‌ی سینه‌ام بزرگ گشته و سفت شده است. نمی‌دانم چیست. نمی‌دانم. فقط می‌نویسم تا زنده بمانم. همه چیز از دستم سر می‌خورد و می‌رود و تنها خشم می‌ماند. اتفاق عجیبی نیست. دو سری سرما خوردم و بعد بلافاصله پریود شدم. هامون دست از بو کشیدن برنمی‌دارد. چیزی در آشپزخانه بو گرفته که نمی‌دانم چیست. و من مسئولش هستم. و مسئول سپهر هم هستم. و مسئول هامون هم هستم. و مسئول آرام کردن این اضطراب دائم هم هستم. نمی‌توانم. هنوز لباس‌های خیس را از لباسشویی در نیاورده‌ام. هنوز لوبیا را بار نگذاشته‌ام. و ظرف‌های زیادی در سینک هستند. و نهار فردا. و بوی بد آشپزخانه. نمی‌دانم چه باید بکنم. حالم خیلی خراب است. فقط گل می‌تواند از این منجلاب بیرون بکشاندم. اما بعد منگم می‌کند. همه چیز را سخت‌تر می‌کند. شاید فقط اگر نیم ساعت دوام بیاورم تمامشان بگذرند. خیلی سخت است، خیلی.