دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

از صبح

با چه میزان عدم اطمینان خود را به اینجا رسانیده‌ام! منظورم از ساعت هفت و سی و پنج دقیقه است که چشمانم را بالاخره باز کردم، تا الان که هفت و پنجاه و هفت دقیقه است. خیلی خواب‌آلود بودم، چندین بار تا پذیرش دوباره‌ی خواب رفتم و برگشتم. «مادام بوواری» را نزدیک آوردم، دست چپم را تکیه‌گاه سمت چپ صورتم کردم و یکی دو صفحه خواندم. وقتی مچ خودم را گرفتم که می‌رفتم تا مسخ محتوا شوم، به خودم آمدم و تصمیم گرفتم بندی که مشغول خواندنش بودم، بند آخر باشد. کنجکاوانه دو بند پایین‌تر را دید زدم:« چون در هر حال ضرری نداشت، اگر فرصتی پیش آمد، اِما را خواستگاری کند». اما من پایان خواندن را تصور کرده بودم و ادامه دادنم حتما به دل‌پیچه منتهی می‌شد. سر قولم ماندم و از مسیر دیگری به دل‌پیچه رسیدم. چه مقدار که در این خطوط انتهایی بوده‌ام! در همان حین به لحظات پیش‌رو و سیگاری که بنابر وظیفه خواهم کشید، فکر کردم؛ احساس هزارباره‌ی عدم اطمینان، رضایتی که به هیچ طریق کسب نخواهد شد و دل‌پیچه!

پراکندگی۱۲

آسمان سرمه‌ای بود. یک عکس از دستم گرفتم، خوب نشد. اما در یادم نگه می‌دارد که سرمه‌ای بود.

در ذهنم دنبال سناریوهایی می‌گردم که خود‌پسندی‌ام را ارضا کند. و حالا دستم رو شده است. خوب است.

در اتاقم نشسته بودم و برای اینکه مردن‌ام مسجل نشود، در چند جمله وضعیتم را شرح می‌دادم: جز سیگار کشیدن توانایی انجام هیچ کاری را ندارم. پس به اینجا آمدم تا کار دیگری هم کرده باشم. نمی‌دانم مشکل چیست. کمی خشم دارم. در کمین یک دعوا نشسته‌ام. امروز یک فرصتم را سوزاندم: راننده‌ی تاکسی وسط کوچه مانده بود تا از من امتحان رانندگی بگیرد. باید پیاده شده و می‌ترساندمش. خودم را برای راننده‌ی تاکسی بعدی آماده کرده‌ام.

نمی‌دانم. حجم خرابگی بالاست. می‌توانم خودم را بالا بکشم؟ نه فردا، که همین لحظه.

دلم می‌خواد بتونم هر وقت، هر کاری دلم می‌خواد بکنم و اصلا عذاب وجدان نگیرم.

پراکندگی ۸

پیاز‌ها در حال از دست دادن آب‌شان هستند، برش‌های پهن پنج پیاز بزرگ، با بوی زردچوبه و دارچین. سری پیش ذخیره‌ی پیازداغ‌ام بعد از ده روز کپک زد، کسی می‌داند چطور می‌توانم جلوی کپک زدن‌اش را بگیرم؟

روی صندلی نیمه‌شکسته‌ای، در گوشه‌ی آشپزخانه، میان دیوار و سکوی ادویه‌ها نشسته‌ام. آشپزخانه کمی نامرتب است اما در این لحظه، از اینکه اینجا حضور دارم راضی هستم. خالی بودن سرم باعث شده بتوانم یک‌جا بنشینم و مثل حالا، چیزهایی احساس کنم. در همین حین یقه‌ی صدای مزاحم درون سرم را هم گرفتم:« فرصت نیست؛ همه‌ی نقشه‌هایی که در سر داری، آنقدر کش خواهند آمد که جان‌ات بالا بیاید؛ پس این لحظه‌ی کوفتی کی تمام می‌شود؟»


بهتر است فعلا همین‌ طرف‌ها بچرخم.