از صبح دیروز شروع کردهام به خواندن یادداشتهای روزانهی کافکا. اول سرما خوردم، دوم چشم چپم باد کرد، سوم از همهکس و همهچیز احساس دلزدگی کردم و بعد گریه کردم و حالم خوب شد. بیشتر از همه از اینجا احساس بیزاری کردم. میدانستم دروغ است، برای همین هم حالا مینویسم. خودم را نگه میدارم که گله نکنم. که در ورطهی خودستایی نیفتم. « و اینطور میشود که احساس میکند موضعاش اشتباه است». «ناآرامی میکشد». لقمههای بزرگتر از دهانم!
بیش از پیش دلم میخواهد بنویسم. جدیتر بنویسم. میخواهم شکست خوردن در این مسیر را بچشم. هرچند که کمافیالسابق در ترس هستم. نمیدانم. شاید اینطور نماند.
هوا از صبح مه دارد. در نور صبحگاهی قطرات ریز رطوبت را میدیدم که باد سمت دریا میبردشان. هرز رو های قد کشیده هم با باد تکان میخوردند و تصویر گنگشان در مه احساسی در من به وجود آورد. امروز همهچیز کند شده است. خیلی لذتبخش است.
چهار سال پیش، وقتی با هامون آشنا شدم و قرار هر روزهام مختص او شد، دو دوستی را که داشتم از دست دادم. هامون کسی نبود که بتوانم جایگاه یک دوست صمیمی را به او بدهم. تاب گله ندارم. فقط اینکه جای خالیای وجود دارد.
مشغول چت کردن با یک غریبه هستم. میگوید به نظرش میآید که انسان متفاوتی باشم. دیگر آنقدر خام نیستم که این حرفها دلم را خوش کند. اما احساس آشنایی برایم داشت. یاد قبلترها افتادم، که دوستانی داشتم و دوستی را تجربه میکردم.
این غریبه برحسب معجزه همصحبت خیلی خوبی است. گاهی احساس اینستاگرامیها را ازش میگیرم اما هنوز معجزه است. مثل من حرف میزند. مثل من فکر میکند. نوشتن را نجاتبخش میداند!
حرفمو پس میگیرم: خداباوره!
آسمان سرمهای بود. یک عکس از دستم گرفتم، خوب نشد. اما در یادم نگه میدارد که سرمهای بود.
در ذهنم دنبال سناریوهایی میگردم که خودپسندیام را ارضا کند. و حالا دستم رو شده است. خوب است.
در اتاقم نشسته بودم و برای اینکه مردنام مسجل نشود، در چند جمله وضعیتم را شرح میدادم: جز سیگار کشیدن توانایی انجام هیچ کاری را ندارم. پس به اینجا آمدم تا کار دیگری هم کرده باشم. نمیدانم مشکل چیست. کمی خشم دارم. در کمین یک دعوا نشستهام. امروز یک فرصتم را سوزاندم: رانندهی تاکسی وسط کوچه مانده بود تا از من امتحان رانندگی بگیرد. باید پیاده شده و میترساندمش. خودم را برای رانندهی تاکسی بعدی آماده کردهام.
نمیدانم. حجم خرابگی بالاست. میتوانم خودم را بالا بکشم؟ نه فردا، که همین لحظه.
در اتاقم نشستهام و با صفر قرار دادن احتمال حضور سوسکها، چراغ را روشن نکردهام. گل میکشم و حالم خوب است. یک سالی میشد که اینطور مداوم به کشیدن نیفتاده بودم. از نتایج قراری است که بنا کردهام: خاک کردن تمامی عذابوجدانها.
دیروزتولد هامون و خواهرم بود. برای خواهرم آبرنگ و یک قلممو خریدم که خیلی خوشش آمد. برای هامون از یک هفته قبلتر شروع کرده بودم به نقش کردن یکی از تابلوهای پیکاسو، با پارچه روی بوم. به قدر کفایت راضیام کرد. خیال اینکه یک پروژه را سر گرفتم، پیش بردمش و از نتیجهاش هم رضایتمند شدم، احساس خوبی برایم به ارمغان آورد. درواقع بیشتر از آنکه از کاری که کردم و محصولی که به دست آوردم، لذت ببرم، از این که حالا چنین سناریویی برای هفت روز از زندگیام دارم، لذت بردم. پس فهمیدم ذهنم همچنین چیزی میخواهد تا راضی شود: هفت روز فعالیت عینی، هفت روزفعالیت ذهنی و چهارده روز استراحت و تمیزکاری. فعلا میخواهم همینقدر ماشینی زندگی ام را پیش ببرم. اگر این میان بتوانم قدری هم بنویسم تا احساس زنده بودن کنم، نور علاء نور میشود.
مثل همین حالا که نوشتم. خودم را از بابت مردگی سرزنش میکردم و در حال خاک کردن اصل قرارم بودم!