به اولین اپیزود رادیو دیو گوش میدهم، کیفیت صداها پایین است و از یک جایی به بعد موسیقیها معرفی نمیشوند و بعد یکهو صدای گویندهها از ته چاه به گوش میرسد؛ اینها برای من مزیت محسوب میشوند، یک پلیلیست عالی با کیفیت پایین: خالص است، خیلی. به علاوه در قسمتهایی ابتدایی یک خانم دیگر هم میان گویندهها هست که صدایش خیلی به دلم مینشیند، صدای دختری را دارد که مادر و پدرش را خیلی دوست دارد و آنقدر به قوانین عرف پایبند است که از آشکار کردن موهایش شرم دارد، همیشه میگوید که با حکومت اینها موافق نیست و لعنت نثارشان میکند، نماز نمیخواند و بعید میداند خدایی در کار باشد اما به پنهان کردن موهایش سخت عادت کرده است. به صدایش گوش میکنم و به این عادتاش لقب کورکورانه نمیدهم، او آرام است و هنگام گویندگی برای هر کلمه یک نوع تشخص قائل میشود، پس محترم میشمارماش.
باید بروم سراغ ظرفها، بعدش دستگاه ساندویچساز و سر آخر، سطوح و سیگار و خانه.
پس افتادنم از خستگی را مطلقا رد میکنم، اما دستان نازورم همین چند دقیقهی پیش صندلی را بر زمین انداخت و اگر مجبور به بیشتر راه رفتن بودم، خالی کردن زانوهایم امری محال نبود. در مغازه هستم، صداهای زیادی راه گوشم را پیش میگیرند اما با حواسم کاری ندارند و همین خوب است. شش کیلو هویج در سینک انتظارم را میکشند، برای پسران دبیرستان عدالت و شاید چند مشتری پای مغازه. به نظر میرسد که یکی از این پسرها نقشهی کلاهبرداری برای بستنیهایمان در سر دارد، از پچپچی که امروز درِ گوش رفیقش کرد، حدس زدم و بعد هامون هم گفت که در مدرسه بدهکار است. چند روزی است که بوفهی این دبیرستان پسرانه را هامون میچرخاند: شیر موز، شیر کاکائو، آب هویج و لقمههای شکلات و موز و بادام. درآمد ناچیزی نصیبمان میشود که به سبب ثابت بودنش، دلگرممان کرده.
و از خودم: امروز در شنبهبازار به هر طرف که نگاه میکردم، چشمهای خندانی را روی خودم مییافتم، مودبترها «پسری» خطابم میکنند و بیخبرترها، درجایی مثل صف نانوانی همچون پسری نابالغ، بیشرم با من طرف میشوند. فاجعهبارتریناش آقای میوهفروشی بود که فکر میکرد من و سپهر، پسرهای هامون هستیم. یا باید لباسهای دخترانهتری بپوشم، یا اینکه قید موهای کوتاه را بزنم. بیشتر ترجیح میدادم که دختری را جذب مردانگیام بکنم(!) اما همانطور که گفتم، تصویر جوانی نابالغ را از خود بروز میدهم. به عنوان یک مرد پذیرفته شدن برای جنس نر، سخت است و برای منِ ماده، غیرممکن. از در آمدن شور این ماجرا همین بس که خندهی دیگری را حالا، حین نوشتن دریافت کردم. البته که گور پدر همگیشان، البته که میپذیرم برایشان غریب هستم و این مشکل آنها نیست اما به هرحال، گور پدر همگیشان! باید یک نوع عاملیت برای خودم دست و پا کنم، نمیشود که همینطور دستمایهی حرفها و خندهها بشوم، بفهمم و بگذرم. پس سرم میماند، سنگین میشود. حیف است که اینطور سنگین شوم. باید جوابی داشته باشم، با چشمها یا دهانم. هنوز نمیدانم چطور اما میفهمم، منتظر خبرم باشید!
کشدار، ناچار، خودآزار، شلوار، دیوار، بیزار، گیتار، انگار، تکرار، بیکار، اقرار، کفتار، انکار، اشعار، انگار، چهار، بیخریدار.
اینها قافیههایی هستند که خانم فولادوند برای واژهی سیگار انتخاب کردهاند. دیشب در سکانسی از سریال رحیل دیدمش و امشب نتوانستم به گوش دادن دوبارهی این آهنگ( سیگار پشت سیگار، با صدای رضا یزدانی) نه بگویم. اول احساس نوستالژی، لبخند بر لبم نشاند، پس برای بار دوم هم به آن گوش دادم، «سیگار»های دوم مسخره بودند، مسخره ادا میشدند؛ این واکنش اولیهام- منهای آن لبخندی که با شرم همراه میشد- بود. تعبیر دیگری برگزیدم، طوری شنیدمش که انگار آقای یزدانی از پیش این تمسخر را پیشبینی کرده و بر آن اصرار ورزیده، انگار بخواهد به ما دهنکجی کند. شرم رفت و برای بار سوم هم شنیدمش و از یک جایی به بعد، مذبوحانه اشک ریختم، نه از برای محتوا؛ کلمات بهدرستی کنار هم چیده شده بودند، آنقدر درست که میتوانستم خود را جای خانم فولادوند روی مبل چرمی و یحتمل راحتی تصور کنم و در انعکاس نور تلویزیون، رنگ قهوهایاش را تشخیص بدهم، اما... چطور بگویم؟ من اینجا بودم، چراغ روشن بود، یک سوسک را همین چند لحظهی قبل کشته بودم، شعری نسروده بودم و قرار بر چنین کاری نداشتم؛ در موقعیتی بیحوصله و کجرفتار شده بودم که گناهی کبیره تلقی میشد، از همانها که مجازاتشان داغی بر پیشانی است، تا به تو بگویند که اصلاحناپذیر هستی. غصهی من بر زمین چسبیده بود و غصهی خانم فولادوند را ابرها آورده بودند. قصدم این نیست که قیاسی شکل بدهم، میخواهم دلیل اشکهایم را روشن کنم. محتوای شعر دروغین بود، غصه نبود، اسطورهی غصه بود. میشد که نگاه مثبتتری هم داشت اما خانم فولادوند، شما را در تلویزیون دیدهام.
آنتوان از نوشتن کتابش منصرف شد و من حریصانه در صفحات پیش رفتم تا اینکه صدا زدن سپهر را شنیدم، خیال کردم که شنیدهام. لب پنجره، درحالیکه یک پایم را تکیهگاه وزنم کرده بودم، ایستادم. تاب نیاوردم، ترجیح دادم آرنجهایم کمی خاکی بشوند اما بتوانم وزنم را روی طاقچهی پنجره بیندازم. زمینی که مقابل چشمانم بود با دیواری اریب به دو حیاط تقسیم میشد، سمت راستاش سیمها و آهنپارههایی که دیگر به هیچکس تعلق نداشتند و بلاتکلیف آنجا بودند و سمت چپاش باغچهی بزرگی با درختهای نارنج و پرتقال، میوهها هنوز سبز بودند و سبز هم چیده خواهند شد. «احساس کمبود تحملناپذیر»، خواندن، نوشتن و فکر کردن برای اجنتاب از احساس بلاتکلیفِ وجود داشتن. من هم یکی از همان آهنپارهها هستم، جانم متعلق به هورمونهای خودم و هورمونهای دیگران است و روحم میخواهد متعالی باشد، میخواهد عواطف برجستهای را احساس کند. اما از ناپایداری سرخورده میشود، از سرزنشها؛ از باچشمانی بسته دویدن، از چه کنم چهکنمها خسته میشود.
دیروز بدتر از تمام دفعات قبلی ماشین را زخمی کردم، و روح بینقصپسند هامون را. یک ساعتی در خودش بود و برخلاف دفعات قبلی هیچ نگفت، اما من کینه را بازشناختم و منتظرش هستم. درست بعد از این واقعه، وقتی هنوز درحال رانندگی بودم سریعا به خودم گفتم که اصلا فکرش را نکن، اصلا و ابدا. میتوانیم این لحظه را و صدایش را، به کلی نادیده بگیریم، انگار که اصلا چنین اتفاقی نیفتاده است. این دومین بار است که توان انجام چنین اقدامی را در خود میبینم. همینکار را هم کردم، هرچند که تصویر زخمها کار را خیلی سخت کرد، یک فرورفتگی قابل توجه و تکههای سخت رنگ و آهن، که با انگشتانم کنده شد و بر زمین افتاد. بعد از آنکه به هامون گفتم، ذهنم رویهی دیگری برگزید که در آن کارآزمودهتر بود:« اگر فقط برای خودم بود، مثل تمام وقتهایی که کف ماشین را به جایی میگیراندم و از ته دل به این اشتباه میخندیدم، قهقهه سر میدادم!». بطلان این رویه از پیش معلوم بود، من بر ماشینی زخم زده بودم که فقط برای من نبود، نمیتوانستم از حرص خندهای که از من دریغ شده بود، کلید خانه را عوض کرده و برای همیشه از هامون دوری میجستم، من در این اجبارها اسیر شده و اسیر میمانم. باز هم اشتباه رفتم، باز هم نتوانستم جبر زندگی را، این اجبارها را بپذیرم. نمیتوانم هم به عزای دوست داشته نشدن بنشینم، همین دیشب گفت که دوستم دارد و آنکس که احساس دروغگو بودن میکرد، من بودم، همانکس که گفت:«من هم دوستت دارم». البته که او هم دروغ میگفت، با این تفاوت که او دست و پا زدنها را با تعالی مساوی میبیند اما من در لحظههای محدودتری تعالی را باور میکنم.
و اما مشکل اصلی: منی که به شدت ضعیف گشتهام.
دو وعدهی غذایی فوقالعاده تهیه کردهام که نشان از رامشدگیام دارد، خوب هم هست، برخلاف تصور خصمانهام به تسلیم، هشیارترم کرده اما این روی مثبت این موضع است. روی منفیاش ترس از تنها ماندن است، ترس از ناتوانیام، دست و پا چلفتگیام.
این همه جمله پشت هم چیدم، دریغ از یک روزنه آسودگی.