چند روزی است که به پیشنهاد مهیار یک حساب اینستاگرام باز کردهام، کمافیالسابق حالم را بههم میزند، نه خود اینستاگرام، بلکه مرضی که به جانم میاندازد. نمیخواهم به همان سرعتی که این تصمیم را گرفتهام، پا پس بکشم، شاید حق با او باشد و گره نظر نداشتنام به این طریق باز شود. اگر هم نشود، برقراری این ماجرا، مانع بسته شدن مجدد این پرونده میشود که خوب است.
از تمام فعالیتهای ذهنی دست شستهام و خیلی کم مینویسم، دوخت و دوزهای کهنه شده را به سرانجام میرسانم( دقایقی پیش کش شلوارکی را تازه کردم که مانند تمام تجربههای قبلی، گشادتر از انتظارم شد)، خانه را مرتب میکنم، اسباببازیهای سپهر را سر به جا میکنم و شاید با مدادرنگی آبی باز هم نقاشی بکشم.
دیشب هامون پوشک سپهر را به اشتباه انتخاب کرد، این موضوع خاطرش را خیلی مکدر کرد و به این منجر شد که وقتی امروز با بشکاف مشغول باز کردن دوخت قدیمی شلوارک بودم، منظور سارتر را از اینکه آزادی ما در گروی آزادی دیگری است، بفهمم. اشتباهات دیگران برای هامون پذیرفتنی نیست و اغلب به کلام اعتراضش را اعلام میکند؛ چون برای دیگران حق اشتباه کردن قائل نیست، خیال میکند که دیگران هم در قبال او اینگونه هستند. حق خلوت و تنهایی هم برای من، مصداق همین ماجرا است.
پیازها در حال از دست دادن آبشان هستند، برشهای پهن پنج پیاز بزرگ، با بوی زردچوبه و دارچین. سری پیش ذخیرهی پیازداغام بعد از ده روز کپک زد، کسی میداند چطور میتوانم جلوی کپک زدناش را بگیرم؟
روی صندلی نیمهشکستهای، در گوشهی آشپزخانه، میان دیوار و سکوی ادویهها نشستهام. آشپزخانه کمی نامرتب است اما در این لحظه، از اینکه اینجا حضور دارم راضی هستم. خالی بودن سرم باعث شده بتوانم یکجا بنشینم و مثل حالا، چیزهایی احساس کنم. در همین حین یقهی صدای مزاحم درون سرم را هم گرفتم:« فرصت نیست؛ همهی نقشههایی که در سر داری، آنقدر کش خواهند آمد که جانات بالا بیاید؛ پس این لحظهی کوفتی کی تمام میشود؟»
بهتر است فعلا همین طرفها بچرخم.
به اولین اپیزود رادیو دیو گوش میدهم، کیفیت صداها پایین است و از یک جایی به بعد موسیقیها معرفی نمیشوند و بعد یکهو صدای گویندهها از ته چاه به گوش میرسد؛ اینها برای من مزیت محسوب میشوند، یک پلیلیست عالی و کیفیت پایین خلوص: خیلی خوب است، خیلی. به علاوه در قسمتهایی ابتدایی یک خانم دیگر هم میان گویندهها هست که صدایش خیلی به دلم مینشیند، صدای دختری را دارد که مادر و پدرش را خیلی دوست دارد و آنقدر به قوانین عرف پایبند است که از آشکار کردن موهایش شرم دارد، همیشه میگوید که با حکومت اینها موافق نیست و لعنت نثارشان میکند، نماز نمیخواند و بعید میداند خدایی در کار باشد اما به پنهان کردن موهایش سخت عادت کرده است. به صدایش گوش میکنم و به این عادتاش لقب کورکورانه نمیدهم، او آرام است و هنگام گویندگی برای هر کلمه یک نوع تشخص قائل میشود، پس محترم میشمارماش.
باید بروم سراغ ظرفها، بعدش دستگاه ساندویچساز و سر آخر، سطوح و سیگار و خانه.