-گندمزار
آسمان خاکستر،
درختها سپید،
و زغال سیاسْت
ماندهی سوختهی گندمزار.
خشکش زده خون
در زخم باختر
و کاغذ بیرنگ کوه
مچاله شدهست.
غبار جاده، روی میپوشد
در درههای تنگ.
چشمهها گلآلود،
برکهها خاموش.
در دودیی رو به گُلی
زنگولهی گله میزند
و چرخاب، مادرانه
ختم اوراد میکند.
آسمان خاکستر،
درختها سپید.
-لورکا
نرگس
کودک،
میروی به رودخانه بیافتی!
در ته آب، گل سرخی هست
و در آن گل سرخ، رود دیگری.
پس ببین این پرنده را! نگاهی آنجا
به این پرندهی زرد بیانداز!
افتاده چشمهای من
به ته آب.
خدای من! اما
سر میخورد این کودک!
... و خودم، به دل گلسرخ
در آب که گم شد،
فهمیدم. شرح نمیدهم.
-فدریکو گارسیا لورکا
آواز درخت خشک نارنج
هیزم شکن.
سایهام شکن.
آزادم از عذاب دیدن بیباریام نما.
زاده چرا به حلقهی آیینهها شدم؟
روز میپیچد به گرد من.
و شب مرا تکرار میکند
در همهی اختران خود.
بی دیدن خویش، زندگی میخواهم.
و مور و باز را
به خواب خواهم دید
که برگ و پرندهی من شدهاند.
هیزم شکن.
سایهام شکن.
آزادم از عذاب دیدن بیباریام نما.
-فدریکو گارسیا لورکا