از فردیت خود دست شستن
با چشم دیگری دیدن
با گوش دیگری شنیدن
دو تن باشی و در واقع یک تن
چنان به هم آمیخته و مجذوب
که ندانی تویی یا دیگری
پی در پی حیران و پی در پی تابنده
به هم فشردن خاک ، دریا و آسمان
و هر آنچه در آنهاست
و خلق موجودی چنان تام و تمام
که بی نیاز از جذب عنصری دیگر باشد
آماده ایثار در هر لحظه
رهایی از شخصیت برای یافتن چیزی ورای آن
معنای عشق همین است.
-تئوفیل گوتیه
(شعری از مکتب پارناسیانیسم که قولشو داده بودم)
نرگس
کودک،
میروی به رودخانه بیافتی!
در ته آب، گل سرخی هست
و در آن گل سرخ، رود دیگری.
پس ببین این پرنده را! نگاهی آنجا
به این پرندهی زرد بیانداز!
افتاده چشمهای من
به ته آب.
خدای من! اما
سر میخورد این کودک!
... و خودم، به دل گلسرخ
در آب که گم شد،
فهمیدم. شرح نمیدهم.
-فدریکو گارسیا لورکا
آواز درخت خشک نارنج
هیزم شکن.
سایهام شکن.
آزادم از عذاب دیدن بیباریام نما.
زاده چرا به حلقهی آیینهها شدم؟
روز میپیچد به گرد من.
و شب مرا تکرار میکند
در همهی اختران خود.
بی دیدن خویش، زندگی میخواهم.
و مور و باز را
به خواب خواهم دید
که برگ و پرندهی من شدهاند.
هیزم شکن.
سایهام شکن.
آزادم از عذاب دیدن بیباریام نما.
-فدریکو گارسیا لورکا