جامهی رزم بیهوده سنگین است. فصلها به طمانینه تکرار میشوند؛ درختها سبز میشوند، ثمره میدهند، زرد میشوند، خشک میشوند. من هم درختم؛ چه جای جنگ؟
"دگر مگذار زمان بگذرد" یک واجآرایی فریبنده اما دروغین است. زمان قادر مطلق است و من برای او یک تکرار هستم. میپذیرم و این تکراری بودن را مایهی خالقبودگیام قرار میدهم. کلمات دوای من هستند و من، مَن مَن کنان، حقیرانه یا بزرگمنشانه، با آنها غسل آزادگی میگیرم. ریشهام را شلخته از زیر خاک بیرون میکشم و اولین درختی میشوم که بر روی خاک قدم برمیدارد، ولو بیریشه بمیرم.
من آن موجود طماعام که راه بیبند و باری پیش گرفته، جامهی غلط بودگی را مفتخرانه بر تن کرده و به تکرار روز تاجگذاری ایمان آورده است.
من میدانم که امشب صبح میشود ولی از منی که این چنین زیر لگدهای اجبار خُرد شدهام، برای فردا چه میماند؟ هربار که این قصه به پایان خود نزدیک میشود فرشتهی پرلطافتی مرا در آغوش میگیرد؛ من در طفولیت جا ماندهام که مهر او را مادرگونه میبینم، باید آنقدر دریده میبودم که این تعفن را به تن خود مالیده و در همآغوشی با این زن، او را چون خود، چون زندگی، کثافتآلود میکردم.
خیر؛ دست بردار نیست! انگشتانش را به سمتی گرفته و آبباریکهای نشانم میدهد؛ که سراب نیست، که زیر نگاه نفرتبارم، واقعیت دارد. اما گِلها بر تن من خشک شدهاند.
تا فروپاشی تنها یک قدم فاصله دارم و جالب اینکه امید دارم زمین شکافته و مانع وقوعش شود تا من دوباره سوزن به دست گرفته و پوستم را به این زندگی بدوزم. این فلاکت نباید بس میبود؟ تو میگویی این یک بازی "ننه من غریب هستم" است تا دوباره بختک نگاههای آدمها را بر جانم انداخته و مرا برای زنده ماندن که این چنین از آن نفرت دارم، ناتوان کنی. هربار که برگشتم، غلط کردم. هربار که برگشتم، غلط کردم.