نزدیک به یک ساعت است که در تلاشم تا سپهر را خواب کنم؛ حجم دردی که متوجه کمر و پای چپم است، قابل وصف نیست مگر به ناله و زاری، که در این لحظه هیچ به کارم نمیآید. فیالحال باید خود را مادر وظیفهشناسی ببینم که چندسال دیگر این دردها از یادش میرود. متاسفانه همچنان چشمانش باز است و من امید بستهام به اتمام این شکنجه و یک نخ پاداش. این روزها فراغت محدود اما تزلزلناپذیری نصیبم میشود، و از همین بابت زنده ماندن برایم میسر است.
کم کم خشم به درونم راه پیدا کرده؛ انگار که جبار تنومندی مچ دستم را سفت گرفته باشد؛ نه کاری به کار من دارد و نه چیزی میخواهد، فقط مچ دستم را به چنگال گرفته و سمت دیگری را مینگرد. و من از این اجبار ظالمانه، از عاجزِ بیچارهای که شدهام، خشم بالا میآورم.
هربار که فیلترشکن قطع میشود و تمامی موسیقیهای گروه بیروت از دسترسم خارج، ساندکلود به جبران این محرومیت عظیم موسیقیهای درخوری به گوشم میرساند؛ الان هم خانمی چانهاش را شل کرده و احساس بیقیدی دلنشینی را روانهی ذهنم میکند. و این بیقیدی علتی میشود برای یادآوری رولی که آمادهی دود شدن است؛ اما بهار به اندازهی راضیکنندهای از این احوالات برایم دارد که بتوانم در برابرش مقاومت کنم؛ مثلا دو بار است که به بلوار میرویم و مینشینیم به خوردن بادام و تخمه. دفعهی اول ماجرا برایم اینطور بود که، "خب این کار که خیلی عبث است، خوردن را تمام کنیم و برویم پی کاری مهمتر". در جستن کار مهمتر تعلل کردم، به یاد حرف ترانه افتادم و آزادیای که با جای خالی انتظار دیگران برای تو حاصل میشود، به اضطرابی که دیگر از طرف پدر و مادر متوجهم نبود و زمان زیادی که برای هیچ در اختیارمان بود؛ نتیجه آن که احساس کردم دیوارهی زائد زمختی درون قفسهی سینهام فروریخت و انگار که کسی درون مغزم را فوت کرده باشد، احساس آسودگی کردم. به خوردن تخمه و بادام ادامه دادم و در ادامه فهمیدم که اگر بادامی را در دهان نگه داشته و تخمهای را با آن همراه کنم چه طعم لذیذی حاصل میشود.
شیشهی متحرک را از قاب پنجره بیرون آورده و بر زمین میگذارد. دیوارهای خانه در پس هجمهی اثاثه و تجملات پنهان هستند و عطیه نمیتواند جای مناسبی برای تکیه دادن پنجره بیابد. به ناچار آن را به قاب در بالکن تکیه میدهد؛ بالکنی که استراحتگاه کبوتران وحشی بوده و حال میبایست به دستان او تمیز شود. لیلا به او گوشزد کرده بود که اول دستمال خشک، بعد شیشهشوی و روزنامه و در آخر، باز هم دستمال تمیز و خشک؛ اما یادآوری آنچه که در بالکن انتظارش را میکشد، بادش را خالی کرده است؛ پس از خیر دستمال خشک اول میگذرد، و پنج دقیقهی بعد، عجز اوست و گرد و خاک گِل شدهای بر سطح شیشه که پاکشدنی نمینماید. روزنامهی مچاله شده در دستش را حوالهی کیسه زباله میکند و روبهروی قاب خالی پنجره میایستد تا هوای تازه ذهناش را به کار بیندازد. به آسمان نیمهابری نگاه میکند، به ساختمانها و سایهها، و بر پنجرهی یکی از آن ساختمانها، تصویر زنی را میبیند که تلاقی سایهها نقاشیاش را کشیدهاند؛ یک مقنعهی مشکی بر سر دارد و اینطور بنظر میآید که پرستار باشد. اجباری درونی از او میخواهد که با ادامهی این تماشا، غایتی بیابد اما حوصلهاش تنگ است. خیلی سریع، پیش از آنکه عذاب وجدانِ آنچه که باید بشود، درگیرش کند، نگاهش را از آن تصویر میدزدد. "اگر احساسی متولد میشد، چه؟" مقاومتِ زاده از ترس را بر زمین زده، یقهی نگاه را در چنگال گرفته و از نو پی آن پنجره میگردد؛ این بار سایهها در هیئت مرد عریانی درآمدهاند که کلاه روسی بر سر دارد و ریش پرپشتاش بر قفسهی سینه سایه میاندازد. حالا پرداختن به آن تصویر موهوم دستیافتنیتر است و از این جهت احساس بهتری دارد.
ادامه مطلب ...
پذیرش سخت است و دور. یک لحظه به سپهر لبخند میزنم و لحظهی بعد سرش داد میکشم. احساس میکنم همه میخواهند به من آزار برسانند؛ علیالخصوص هامون. هربار که به این مرحله(PMS) میرسم دلم میخواهد دیگر هامون را نبینم. و حالا که او نیست به مسیرهای دیگر از او کینه به دل میگیرم. ساتیه مینوازد تا سپهر بخوابد. دلم پیچ میخورد و اشک برای ریختن بسیار دارم. از همهچیز ناراضی و دلخورم و پرت و پلا بودنم در این لحظه از همهشان سختتر است. انگار که در راه باریک و تنگی که از کنار ذهنم میگذرد، قدم برمیدارم؛ با چشمانی که باز هستند اما هیچ را مینگرند.