سپهر بیدار شده و من اولین کاری که کردم این بود که برابش کارتون بگذارم! و این یعنی احساس وحشتناک یک مادر بد. میخواهم همینطور بنشینم ببینم زمان مرا کجا میبرد. مشکل بیارادگی است؛ کارهای فیزیکی را هم حتی نمیتوانم انجام بدهم چه برسد به کارهای ذهنی. ظهر بعد از دو ساعت انتظار طاقتفرسا با توپ پری از نفرت به خانه آمدم اما چون بعد از چند هفته خفقان تازه اجازهی حضور یافته، چیز درخوری برای بیرونریزی نداشت؛ خوشبختانه. راستش امروز احساس بهخصوصی نداشتم و چون دیوانهای خودزن غصهی چهارماه خونریزی را بر سر خود آوار کردم و سعی کردم بیشتر از هامون کینه جمع کنم. بله؛ بهتر است به روال سابق بجای تولید غصههای بیربط، در خلأ منتظر بمانم. اما کو گوش شنوا؟
هامون پیام داد که رسیده و حالا مادرم میتونه بره. در جوابش گفتم" مرسی عزیزم" و بعد از خودم پرسیدم عزیزم؟ و جواب پیام آخرش رو ندادم تا بیش از پیش در کثافت فرو برم. تحت شدیدترین احساسات خارج از کنترل هستم؛ خردترین عواطف مردمی میتونه منو به گریه بندازه. نمیدونم. از انتظار خسته شدهام. بله؛ هامون را مقصر میدانم؛ پیش از این اتفاق با تصور وقوعش اینطور بودم که بعد از آن دیگر نه من و نه هامون. اما حالا رامم و همهی سرزنشها متوجه خودم است.
منتظر مادرم هستم تا پیش سپهر بماند و من راهی آزمایشگاه و سونوگرافی و بانک بشوم. برخلاف انتظارم دکتر هیچ اشارهای به سقط سال گذشته نکرد، اما من اشاره کردم و او خندید؛ انگار در دلش بگوید سال بعد هم بیا، خدا برکت! یک میلیون و دویست هزینهی دارو و سه میلیون و پانصد دستمزد خانم دکتر.
درست به نیت یک سند تاریخنویسی اینها مینویسم، شاید ماند. که بهتر این بود که من به حق این خردترین و شخصیترین آزادیام، راهی یکی از هزاران مطبی که این کار را میکنند، میشدم و در بدترین حالت کمی از خودشیفتگی یک خانم[ غیر منفعتجو] آزار میدیدم. بله؛ پیاز داغش را زیاد کردهام.
از گذشته که بگذریم، در این لحظه قلبم چون غولی ورزشکار در قفسهی سینهام پا میکوبد. ذهنم چون سریعترین ماشین کلمهساز کار میکند اما دستان و چشمهایم همراهی نمیکنند.
به دو نفر احتیاج دارم که زیر شانههایم را گرفته و برای زنده ماندن ذهن دست رفتهام، پای راه رفتن شوند. و بیشتر از هرچیز از این مرثیهخوانی که شدهام نفرت دارم. کاش یک نفر هم بود که میزد پس سرم. از دست هیچکس هیچکاری برنمیاید و من چه مذبوحانه دست و پا میزنم. دست و پا؟ نه؛ یکجا به زمین بند شدهام؛ نه میدانم برای چه و نه میدانم دقیقا از این وضعیت چه احساسی دارم.
نه، اینطور نمیشود! من باید بی هیچ خجالتی به مرکز این مجلس ترحیم رفته، روسریام را تا گریبان پایین کشیده و کاملا حق به جانب و جانانه عزاداری کنم. من میخواهم آن زن باشم اما حقیقتش نمیتوانم. نمیتوانم قدم از قدم بردارم؛ من خود دلیل برگزاری این مجلس هستم؛ با کدامین پا؟ هورمونها کفنام شدهاند و زیر این خاک دفن شدهام. دیگر هیچ چیز بر گردن من نیست؛ همهشان در قلبم زندانی شدهاند.
در چنین وضعیتی برحق بودن چقدر سخت است. چقدر ناممکن و دور.
کاش میتوانستم همینطور بیقفه چرت و پرت بگویم. هنوز نیمی از عزت نفس برایم مانده. و عزت نفس یعنی چه؟