دستنبو زاده های من

از اینگونه مردن

توماس نیومن می‌نوازد. کف اتاقم دراز کشیده‌ام و فکر میکنم که قهوه‌ام در شرف از دهان افتادن باشد اما به قدر برخاستن و نوشیدن هم، توان ندارم. کاش می‌دانستم که مشکلم چیست. هیچ چیز بیشتر از این آزارم نمی‌دهد؛ احساس خودمقصری را بر این بار سنگین بی‌ارادگی آوار می‌کند و من... و من؟ نمی‌دانم.

صبح یکی از سکوهای آشپزخانه را مرتب و تمیز کردم و حین شستن ظرف‌ها از نو به خاطر آوردم که تمیزگی درست به اندازه‌ی ارضا شدن برایم لذت‌بخش است. پس باید بلند شده و جای دیگری را تمیز کنم؟ دلم نمی خواهد. نمی‌توانم.

ادامه‌ی این روند را از بر هستم. همینطور ادامه می‌دهم تا جایی که گِل و تعفن از سر و رویم بالا رفته و برای نمردن، مجبور به برخاستن می‌شوم. امروز چندباری سر سپهر فریاد کشیدم. ای نادان! ای ناتوان! الان دلیل این وضعیت برایم کمی روشن شده؛ از خودم خوشم نمی‌آید. باید بفهمم به چه دلایلی. یا کار‌هایی کنم که نظرم را برگرداند؟ چون که فهمیدن دلایلش خیلی سخت است و من زیر آوار هستم، بی امکان لازم برای دست و پا زدن.

پراکندگی

هورمون‌ها تخت‌گاز در من می‌رانند و حال عجیبی دارم. چند دقیقه‌ی پیش آنقدر مضحک گریه‌ام گرفت که نفهمیدم دارم می‌خندم یا اشک می‌ریزم. باید یک صفحه بیست خط بنویسم؛ نمی‌دانم. بله؛ درحال بغرنج کردن موقعیت هستم. بی‌میل هستم. رنجور هستم. در پی بازیابی لذت سیگار، بی‌علت و نخ به نخ دود می‌کنم؛ فیلتر را تا نیمه در دهان می‌برم، کام گرفتن از فیلتر‌های کنت سخت است، تمام دمم را خرجش می‌کنم و بعد دهانم را کامل باز می‌کنم و دود را این چنین احمق‌وار بیرون می‌دهم. فکر میکنم در مرحله‌ی مریض‌گون بعد باید سیگار را ببلعم! سعی می‌کنم از وارونه به ساختمان‌ها نگاه کنم. انگشت اشاره‌ام را با زبان تر کرده و به صورتم می‌مالم؛ به گوشه‌ی چشم‌هایم، به شقیقه‌ام، روی خط بینی و دور لبم. ببین که درماندگی مرا به کجا آورده است. چنگ‌هایم را ببین که در زندگی فرو رفته است؛ زندگی‌ای که موهایم را سفت در مشت گرفته و به دیوارها، به درهای بسته می‌کوبد. هنوز فکر می‌کنم مو دارم. پریروز موهایم را با شماره‌ی دو ماشین ریش‌تراش زدم. به عادت هرسال و با علت مضاعف دفع بلا؛ چند روز پیش برایمان پیامک آمد که اگر به لکه‌دار کردن عفت عمومی ادامه دهم، ماشین‌مان را توقیف می‌کنند. پرقدرت! و این درحالی است که وقتی امروز صبح برای آلودگی صوتی باند تعفن‌پخش‌کن فروشگاه شیرین‌عسل باهاشان تماس گرفتم به قدری وارد حریم شخصی من شدند که به کلی از شکایتم منصرف شدم، و حالا نشسته‌ام و به صدای بهنام بانی گوش می‌دهم.  ویوالدی هم اینجاست؛ در میانه‌ی یک عصر آفتابی می‌نوازد، در اتاقی باشکوه با پنجره‌های بلند و پرده‌های کشیده، درحالیکه زنی را در سر مجسم می‌کند که مشتی از مویش به دور انگشتان هنرورزاش پیچیده شده است. اینجا هوا ابری است، پنجره‌های کوتاه به ساختمان‌های مجاور ختم می‌شوند و چشمان من برای تماشای آسمانی که از میان‌شان پیداست، کور است. چرند می‌گویم، سخن‌دزدی می‌کنم و دوان دوان از بهبودی می‌گریزم.

از نو

سه چهار روزی بود که حال بسیار خوبی داشتم؛ همه‌چیز همانطور بود که پیش از این بوده و فی‌الحال هم هست اما من، توانی دوچندان همیشه داشتم. از امروز صبح ورق برگشت، انگار برگشته باشم به اولین روز سقط؛ رحمم از نو به درد و خونریزی افتاده و در گوشه و کنار خانه دلایلی برای آزرده‌خاطر کردن من نهفته است. صبح با این سوال که "باز هم تکرار؟!" از خواب بیدار شدم؛ راهی اتاقم شدم و در همان لحظات ابتدایی انرژی‌ام را بازیافتم. هامون زودتر از همیشه، ترش‌رو از سر کار بازگشت. چند روزی هست که خسته و ناامید است و انگار هورمون‌های او هم گلویش را سفت گرفته باشند؛ از همه‌چیز و همه‌کس نالید. برای جبران نقطه‌ی کوچکی از مرثیه‌هایش به او گفتم که صبح را همراه او بیدار شده و مسئولیت چای و قهوه را به دوش می‌گیرم تا او به دیگر کارهایش برسد؛ استقبال کرد و گفت در طول روز این زحمت را برایم جبران خواهد کرد اما متاسفانه به ظهر نکشیده از پیشنهادم پشیمان شدم؛ در ادامه‌ی نارضایتی‌های هورمونی، خواب‌آلودگی ظهر و خواب شیرین هامون به کلی از موضعم عقب کشیدم. نمی‌دانم. نمی‌دانم که چه خواهم کرد اما فی‌الحال همه چیز برایم سخت می‌نماید؛ از سر زدن به خواهر باردارم که طی این چند هفته به کلی از او غافل مانده‌ام تا تهیه‌ی یک وعده غذا در طول روز که به دلیل کاهش بیست درصدی(!) توجهم نسبت به سپهر به بی‌تابی او و ناتوانی‌ام در دفع عذاب وجدان ناشی از آن ختم می‌شود.

هفت/سوم

در وضعیتی میان نشستن و دراز کشیدن هستم. ذهنم قاطعانه می‌گوید؛ نه سارتر، نه شوپنهاور، نه دولت‌آبادی و نه هیچ‌کس دیگر! خانم همسایه فریاد می‌کشد و من در پس صدای آقای نجفی خفه‌اش می‌کنم. و حالا به صداهایی فکر می‌کنم که از من دریغ شده درحالیکه پیش از این توجهی بهشان نداشتم. احساسات همچنان در من بیدارند اما نه آنقدر هشیار که به انجامی بیانجامند. آسمان در سکوت مطلق ابری است؛ جز شمایلی  مبهم و الکن چیزی پیدا نیست و به سبب همین الکن‌بودگی می‌توان به چند جمله‌ی قبل رجوع کرده و موکدا به سکوت اشاره کرد.

اسمم را به سیما تغییر داده‌ام چرا که آنچه این‌جا از من خوانده می‌شود، نه من بلکه صورتی از من است.

اگر امروز سراغ واژه‌یاب را نگرفته‌اید، بروید و صورت تازه‌اش را ببینید. منهای دلچسب‌بودگی تازگی‌اش بنظرم آمده که نسبت به گذشته به بارگذاری‌های بیشتری نیاز پیدا کرده که برای سرعت بی‌جان اینترنت من جانکاه خواهد بود.