دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

یادداشت

غروب دیروز که سپهر از خواب بیدار شد و هامون نبود، گفت‌وگوی جالبی میان من و سپهر درگرفت:

+می‌خوای ستاره( نام یکی از عروسک‌های آوازه‌خوانش) بخونه؟

-نه.

+محمدرضاعلی( نام دیگر عروسک آوازه‌خوانش) بخونه؟

-نه.

+پس تو برای ما بخون.

-من که الکی نیستم!

+آره ولی ما واقعی‌ها هم می‌تونیم آواز بخونیم، مثل بابا. یادته اون روز پشت موتور بابا آواز می‌خوند؟

-آره، بابا می‌خونه. من و تو نمی‌خونیم.

+چرا! ما هم می‌خونیم. یادته کوچولو بودی آواز می‌خوندی؟

-اما تو نمی‌خونی!


راست می‌گفت؛ من نمی‌خوانم. از خواندن، از رقصیدن، از ادا درآوردن ابا دارم. هرچند که سپهر این سد را کمی تلطیف کرده اما نمی‌دانم با رشد آگاهی‌اش او را هم از این دایره‌ی سفت و سخت بیرون خواهم کرد یا نه. هامون می‌گوید تو راحت نیستی و هیچگاه لذت بی‌عاری مسخره‌بودگی را تجربه نمی‌کنی. پیش از هامون تلاش‌هایی از برای این ماجرا کرده و تاحدودی هم موفق شده بودم اما بعدتر احساس کردم که تلاشم به جهت دور شدن از آنچه که درحقیقت هستم، بوده؛ خود را سرخوشک دروغینی پنداشتم که درحال ایفای نقش است و چون بازیگر نبودم، قطع‌اش کردم. حالا باید در آن احساس شک کنم؟ فکر نمی‌کنم.

یک پیراهن آبی برای پایان عزاداری خریده‌ام

آواز کش‌دار کشتی‌ها، غروب دریا را، آنگاه که خورشید آزمند، ته‌مانده‌ی نور و رنگ را بر دریا پهن می‌کند، برایم تداعی می‌کنند. من همچنان در چهاردیواری محبوبم نشسته‌ام؛ کولر‌ها، خانم دندان‌پزشک که در اتمام هر جلسه نوار تکراری تعارفاتش را پخش می‌کند، بوق ماشین‌ها و خانم دیگری که در این حوالی است، مجموعه‌ی صداهای نزدیکم را تشکیل می‌دهند. چند لحظه‌ی پیش ماه را در آسمان دیدم و گمان بردم که دیدنش حاصل یک اتفاق نبوده و این را بر بی‌خبری‌ام از دفعاتی که حضور داشته و من  ندیدمش، قلمداد کردم؛ پس از دم و بازدم زاییده از آسودگی، دوباره بر صندلی بی‌اعتقادی‌ام، بی‌معجزه و هیجان، آرام گرفتم. تمام سعی‌ام بر این است که جملات محدودی را که مدتی‌ست گنکر‌های ذهنم را می‌خورند، نادیده بگیرم. البته بهتر آن بود که می‌توانستم نگاهم را ازشان ندزدیده و گهگاه با لبخند خود، از پر شدن مخازن انرژی‌ای که صرف اعلام حضور حریصانه‌شان می‌شود، جلوگیری کنم. راستش همه‌چیز مبهم و فرّار است. تصاویر در سرم به سرعت عوض می‌شوند. هرچند که تعدادشان زیاد نیست اما سرگیجه‌ی ناشی از تعویض پرشتاب‌شان، به من اجازه‌ی ادراک نمی‌دهد، پس میان افکارم چاله‌هایی پدیدار می‌شود و من خود را درحال درجا زدن در نقطه‌ی ندانستن می‌بینم؛ تماشای این تصویر، پذیرفتگی بطلان نجات را برایم قطعی‌تر می‌کند. احساس می‌کنم که سویه‌های ادراکم درحال نو شدن هستند.

nام

به دیوارهای اتاق نگاه می‌کنم، به شورت‌های آویخته بر طناب، به آلومینیوم پنجره؛ تصور می‌کنم که بر صندلی تراس خانه‌ی ویلایی همسایه نشسته‌ام، آسمان قرمز تمام فعل دیدن است و نسیم پوستم را خنک می‌کند. همه چیز خوب است الا گهگاه توهم صدای سپهر در پس حرکت ماهرانه‌ی انگشتان  نوازنده‌ی پیانو. دهانم کمی خشک است و نوت‌های آخر کمی آزرده‌دلم ‌می‌کنند. دوباره از نو؛ نرم در من رسوخ کرده، سپس شکوه‌مندی‌اش مرا می‌رقصاند. کاش خواب راه چشمانم را پیدا نمی‌کرد.


دانلود

بدین شکل

میان مخاطبین تلگرامم می‌گشتم، حداقل دو سال است که با هیچ‌کدامشان حرفی نزده‌ام. امروز یکی از دوستان دوران مدرسه‌ام را دیدم؛ مردد بودم که مثل تمام دفعات قبلی مواجهه‌ام با او یا دیگران نادیده بگیرمش یا نه،  که سلام گفتم، مرا دو یا سه بار در آغوش کشید. همه‌چیز درهم بود، نمی‌دانستم چه میگویم و چه میکنم. چیزهایی گفتم و کارهایی کردم که انگار اصلا خود نبودم.  راستش حالم از معاشرت بهم می‌خورد اما وقت‌هایی که موفق به معاشرت با دیگران می‌شوم احساس خوبی پیدا می‌کنم. نمی‌دانم ماجرا از چه قرار است. مثل هزاران مسئله‌ی دیگر که علتی برایشان ندارم.

مسواک زدن هامون هم داستان پر سر و صدایی است. کینه‌های چندین و چند ساله‌ام درخصوص نابرابری و هامون همه با هم بازگشته و پشت در منتهی به قلبم اعلام حضور می‌کنند. این یعنی پاک‌کن من قلابی است. همه‌شان اینجا هستند فقط مدتی آرام گرفته بودند. تجربه! بله، تجربه اینجا کارساز است؛ چند روزی است که نمی‌توانم با خود تنها باشم، بی‌ارادگی در بالاترین درجه تنظیم شده است و مسائل بغرنج‌تر از آنچه که باید، می‌نمایند. باید فورا برنامه‌ی هیچ نکردن را خیلی جدی به راه بیندازم و درخصوص کینه و هامون؟ سکوت، سکوت، سکوت. اینطور که بنظر می‌آید، دروغ‌آلود است.