بیانصافی است که بپنداری تلاشی برای به خرج دادن این کینه در میان گذاشته باشم. «خیالاتم پریشان است». باد تندی میوزد و هربار به اشارهای افسار این وضعیت را از چنگم درمیآورد. باد سردی است؛ انگار که در چلهی زمستان باشم و سرما روی تنم یخ زده باشد. و درونم داغ است، از آتش کینهای که یارای مهارش را در خود نمیبینم. «به زحمت زیاد میخواهم استقامت داشته باشم».
پوست دستانم شرحه شرحه شده است از زبری این طناب. مغز قبضیافتهام عاصی شده است از این انسداد.
مرثیهی خوبی نوشتهام، چند قطره اشک هم ضمیمهاش میکنم و برمیگردم به جهنمی که کلمات هم بیش از دو بند تاب همراهیاش را نمیآوردند. «خیالاتم پریشان است».
کامنت لیلی که برای دو پست قبلترم گذاشته بود، خیلی ذهنم را مشغول کرد، اینکه فکر کرده بود من در روند ترک هستم پتانسیل یک رول فوق تراژیک را داشت. نیم ساعت پیش بعد از اینکه نرمشهای «سلام بر خورشید» را انجام دادم، غرق عرق بودم و در فکر پایین آوردن دمای بدنم با چند کام از ماریجوانا، و وقتی بجای آن به دوش کوتاهی پناه بردم، مچ خودم را در پذیرش آن رول گرفتم! هفتهها از آخرین مصرفم میگذرد و ممانعتم در برابر مصرف دوباره نه از برای اعتقادم به نکوهیده بودنش، که به سبب انتظار رسیدن فرصتی مناسب و انتخابی آگاهانه است؛ تفریح خوبی است اما راهی برای فرار از رخوت؟ نه، غرقترم میکند.
روی مبل کنار پنجره لم دادهام و روزی را به یاد میآورم که مصرانه به شقایق میگفتم من معتاد نیستم و او پوزخندزنان از خیال خام آدمهای معتاد برایم داستان میگفت و من در همان حین، لجوجانه دود میکردم. نمیدانم. من به چشم یک داروی ضدافسردگی در نظر میگیرمش.
امروز با اینکه صبح همزمان با سپهر بیدار شدم و به شدت ناراضی بودم اما در ادامه روز خوبی را گذراندم. یک فرش دیگر را همراه با این فکر که عذاب الانم به سبب نالایقیام است( که سپهر از جاروی برقی میترسد)، نپتون زدم و حین دم کشیدن ماکارونی ناهار، سکوی ادویهها را مرتب و تمیز کردم. برنامهام برای روزهای آتی همین است؛ سطوحی تمیز و مرتب همان کاری را میکنند که نور خورشید با نقشها و رنگها میکند.
یک گام خیلی بلند به سمت ناهشیاری برداشتم و تمام موهایم را زدم. کف سالن، آنجا که نور خورشید فرش را رنگ زده بود، دراز کشیده بودم و از برای کسب احساسی بهخصوص دست و پای ریزی میزدم تا برای سومین روز متوالی از هوس ماریجوانا جان سالم به در ببرم؛ به خود میگفتم عیبی ندارد که دست و دلت به انجام هیچ کاری نمیرود، بیا هیچ نکن و بالاخص به این که در سراشیبی هستی هم فکر نکن. اما نشد؛ از جایم بلند شدم، قیچی و آبپاش و آیینه را برداشتم و راهی اتاقم شدم؛ خیلی خیلی بیبرنامه! در ابتدا فقط جلوی موهایم را کوتاه کردم که دیدم سرم شبیه به یک کدوی زشت شده است، پس رفتم سراغ باقی قسمتهای سرم؛ از آنجا که خیلی بیحوصله بودم از خیر آبپاش گذشتم و هر قسمت که به دستم میآمد را کوتاه میکردم اما افسوس که این کدوی زشت راه به هیچ جا نداشت. عصبی شده بودم و چند قسمت از سرم را به قدری کوتاه کرده بودم که سفیدی سرم مشخص میشد، چارهای جز ریشتراش نداشتم؛ هول هولکی، همراه با اضطراب بیداری سپهر و اوضاع نابسامانی که وسطش گیر کرده بودم، تمام سرم را با شمارهی سه زدم. هنوز کسی مرا ندیده و به سبب بیخبری از اوضاع پشت سرم، از اینکه از شر آن کدوی بدترکیب خلاص شدهام، راضیام. نمیدانم چه خواهد شد. سری پیش که موهایم را زده بودم آنقدر از نگاههای خیرهی مردم اذیت شدم که فکر نمیکردم به این زودیها دوباره تکرارش کنم. عیبی ندارد. شاید این بار بتوانم جرئت انباشته شده از سری قبل را به کار بسته و نگاه خیرهی متقابلم را نثارشان کنم.
از شر آن هوس خلاص شدهام؟ ابدا!
قطاری از اشتباهات را پشت سرم میکشانم اما حالم خوب است؛ به مدد ذکر «عیب نداره». متاسفانه دید واضحی نسبت به وضعیتم ندارم اما خوبم! بعدازظهر بر گور پدر سیگار و ماریجوانا لعنت فرستاده و نشستم پشت میز شیبدارم؛ کلمات را در گوشه و کنار ذهنم گیر میانداختم و همچون نانوایی که نمیخواهد بپذیرد خمیرش خراب شده، چنگ زدم و چنگ زدم، و مکررا در دل از فکر اینکه بعدتر، تلاش مذکور را مذبوحانه بخوانم، ترسیدم. البته که مذبوحانه نبود! کسی چه میداند، «چه بسا از خرابههای یک نثر، زبانی شاعرانه متولد شود»؛ سارتر میگوید، حریف نبرد صبحام، که از آن هم پیروز بیرون آمدم. اگر یاوهسراییهای الانم را- که آخرین دستآویزم برای فرار از همان قطاری که در ابتدا گفتم، است- نادیده بگیرم، به نظر میرسد که امروز خیلی هم عملکرد بدی نداشتهام.( باور کن لعنتی، باور کن!)
بله؛ همانطور که روشن است، سخت به دنبال راه نجات میگردم؛ در همین لحظه و به آنی! و بلهی بعدی را باید در تایید این موضوع بگویم که نجات از یک روند هشیاری متوسطِ رو به پایین( نه عالی) حاصل میشود. حالا میتوانم نفس راحتی بکشم. تسلیم اشتباهات بعدی و دلخوش به هشیاری به خرج دادنهای خیلی خیلی اندک.
زهرا مغازه نمیای..؟