وضعیت ظاهری موهایم در بهترین حالت ممکن است اما باید بزنمشان؛ حالم بهم میخورد از مشت مشت مویی که با هر بار شستن به تمام دستم می چسبد. دیروز مادر و خواهرم عکسالعمل هزاربارهشان را نشان دادند. بیهیچ اغماضی میگویم؛ آنها اصلا اینجا نیستند؛ خواهرم یک زمان خیلی دور اینجا بوده اما مادرم را بهخاطر نمیآورم و نتیجه اینکه من متوهم این موضوع هستم که هیچکس به حرف من گوش نمیدهد! در این لحظه خندهدار است.
خلاصه که کلی دلیل پوچ آوردند تا مرا از این کار منصرف کنند؛ منی که هیچ نمیشناسندم( باز خوب است در این پرتی تنها نیستند و همتیمی هم شدهاند). و من هم چون الگوبرداریشدهی نافرمی از آنها زور میزدم تا دلیلهایم را میان حرفهایشان فرو کنم. دیگر دلیل نمیآورم. سخت است؛ بله. من فهمیدم که استعدادم در مرحلهی اول نادیده گرفتن است؛ یعنی میتوانم به این فکرنکنم که آنها یا دیگران درمورد من چه برداشتی خواهند داشت اما وقتی سخن اینطور ایاز و بیاض بر من گفته میشود، مرحلهی دوم آغاز میشود که من در آن ضعف دارم. گفتم من اینطور راحتترم و در شدت بیشتر گفتم که برایم مهم نیست چطور بنظر میآیم. همزمان ضربان قلبم رفت بالا و همان لحظه گمان بردم که باختهام. من این کار را خواهم کرد. تو میگویی از سر لجبازی؟ من میگویم با دلیلی مضاعف.
به اپیزود سی و نهم رادیو دیو گوش میدهم. احساس فوقالعادهای دارم؛ انگار در این لحظه تمام آنچه که باید، مهیاست. تنها مشکل آزاردهنده لرزی است که بر تمامی اندامم افتاده، نه یک لرز درونی و از سر اضطراب؛ اتفاقا در این لحظه از تمامی دلهرهها فارغ شدهام. قرصها از تمامی منافذم ورود کردهاند و این لرز سرمای مرگی است که درونم در حال وقوع است.
پیادهروی پانزده دقیقهی دیگر آغاز میشود؛ به شقایق گفتم نیاید، سپهر را به مامان میسپارم و همراه هامون میگذرانمش.
میز سالن را مرتب و تمیز کردم. برای بعدازظهر یک کولهپشتی انتخاب کردهام تا دستانم خالی باشد؛ درونش جواب سونوگرافی را گذاشتهام و بیست و شش عدد دستمال کاغذی تا شده، سپهر که بیدار شد میرویم پی جواب آزمایش، زعفران، عرق رازیانه و اتوی مامان. برای ناهار برنج نشستهام. الان میروم برای شستناش. سیر سرخ میکنم و سیبزمینیها را هم خرد کرده، درون آب میگذارم تا ظهر که برگشتیم ناهار را بار بگذارم.
شقایق هنوز جوابم را نداده؛ خواستم پیامهایم را پاک کرده و بعدازظهر را تنها بگذرانم اما میدانم تنهایی، احساس درماندگیام را تشدید میکند و به علاوه کنار شقایق راحتتر میتوانم از شر نگاههای مردم رها شده و سیگار بکشم. شقایق حرف برای زدن زیاد دارد و اینطور، از افکار منفیام هم در امان خواهم ماند. و در کنار همهی اینها، زعفران خوردن در خیابان آنقدر عجیب است که بهتر در همراهی او، خنده را جایگزین خجالت کنم.
متاسفانه در این وضعیت از گوش سپردن به موسیقی لذتی نبرده و با این احساس که یک گوشم در اینجا نیست، مضطربتر میشوم.
درخصوص هامون؟ خشمگین و نفرتاندودم. اما میدانم دروغ است. میدانم پروراندن این احساسات سختی شرایط را حادتر میکند. پارسال از پروراندنش پشیمان شدم. فهمیدم اشتباه بوده و آن روز که توانستم به معنای ایثار دست پیدا کنم، نجات یافتم و یک هفتهی فوقالعاده را پشت سر گذاشتم؛ مملو از آسودگی و فراخی دل. اما با این همه متوجهم که هنوز برای ایثار آماده نیستم. پس چاره چیست؟ سکوت. باید تمامی جملاتی را که خشم و نفرت برایم تهیه دیده، برای خودم نگه دارم. مبادا از دهانم به بیرون راهی پیدا کنند.
به یکی از دوستای دوران مدرسه پیام دادم تا برای پیادهروی بعدازظهر همراهیم کنه. پارسال مهیار همراهم بود اما الان چند ماهی میشه که باهاش در ارتباط نیستیم و نمیخواستم اینطور عاجزانه مجبور به آشتیش کنم. همچنان مضطربم. نیم ساعت پیش با سر و صدا از خواب بیدار شدم و معلوم شد که هامون سوئیچشو جا گذاشته بوده و منم گوشیم خاموش بوده، سرم غر زد و اضطراب مضاعفی رو روم انداخت و رفت. حالا هم یه گوشه نشستم و با اضطراب فلج کنندهام لحظات افتضاحی رو میگذرونم. باید از جام بلند شم و یه لیوان قهوه برای خودم درست کنم. امروز دیگه واقعا نمیخوام دود کنم؛ حالم از اون منگی و پرتی بهم میخوره. دیشب اولین نشونههای حیات دوباره رو در خودم دیدم؛ جورابامو تو جاجورابی گذاشتم و دفترنقاشی سپهرو که در وضعیت بدی بود به جای بهتری منتقل کردم. باید از جام بلند شم. قهوه میذارم، به موسیقی گوش میدم و میز سالنو مرتب و تمیز میکنم.