دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

این قسمت؛ دریا

دریا از فکر اینکه حتی یک قطره بیشتر باران بر او بچکد، حالت تهوع به او دست می‌داد. چند باری خواست با فرزندانش این ماجرا را در میان بگذارد اما دلش به قطع عیش‌شان رضا نمی‌داد. آسمان که شاهد آشفتگی‌اش بود، باد را صدا زد و از او خواست تا برای بازیابی توان دریا زمان بخرد. پس باد وزید، ابرها ریزترین قطراتشان را به دستان او سپردند و این چنین دریا ازتکرار یک نوبت از این رنج همیشگی خلاصی یافت.

شناختن و پذیرفتن


شعور من خواب باشد انگار

آغشته به مایعی لزج، پنهان زیر چند خط خاک باشد انگار.


آب آهسته آهسته، می‌جوید سوی او راه؛

سُر خورده بر قوس‌هایش

و چشمانش در حسرت این بی‌راه.


می‌زند دیگر گره‌ای، کورکاله(۱) نخی،

یک به خود، دو به آغاز یک وداع؛

پس گرما می‌دهد جان او را جلا

و کوه‌ها کف می‌زنند؛ مرحبا.


نازور جوانه‌اش برمی‌آورد سر ز خاک،

غبغب و سر و سینه‌اش پر ز باد.

ابرهای باران‌زا سوار بر موج این باد،

تیشه‌هاشان را می‌کنند خرج ریشه‌اش؛ هیهات.


گلدان پر آبم تکیه می‌زند بر تخت آفرینش‌گر؛

کفک‌ها(۲) در آغوش، پای می‌کوبد از برای دَرّ(۳).

می‌شوید دستانش را از ملزومات حیات

و دل می‌گذارد در گروی کَلاش(۴) تنیده از مَمات(۵).



(۱) در گویش گیلکی، به معنی گره کور است.

(۲) کپک.

(۳) فراوانی شیر.

(۴) کپک.

(۵) مرگ.


شورزا


Churbourg By Beirut

And a fall from youIs a long way downI've found a better way outAnd a fall from youIs a long way downI know a better way out
Well it's been a long timeSince I've seen you smileGambled away my frightTill the morning lights shine
Well it's been a long timeSince I've seen you smileGambled away my frightTill the morning lights shine
Sunday morningOnly fog on the limbsI called it againWhat do you knowAnd I filled our daysWith cards and ginYou're alight again, my dear
I will lead the way, oh, lead the wayWhen I knowAnd I'll sleep away, oh, sweep awayWhat I don'tWell seize the way, oh, seize the wayNo, I won'tI will lead the way, oh, lead the dayWhen I know

روز پنجم

و این بازگشت بیماری است درست وقتی که به خودت میگویی دوران نقاهت را سه روز بس است. آقای بهبودف در گوشم فریاد میکشد و پاهایم زیر بار طمع‌کاری‌ام. به رویای تنهایی فکر میکنم؛ اول محال می‌نماید، احساس در بند بودن میکنم و بلافاصله از پی‌  آن، طغیان جنگجوی آزادی‌خواه؛ نقشه می‌چیند و دم دستی‌ترین امکان را می‌جوید، با خود میگوید؛ خب، این هم از این! و  در همین لحظه لباس رزم‌اش چون کاغذی باران خورده از هم می‌پاشد و خطوط نقشه‌اش محو می‌شود؛ حال که مشکل چیز دیگری بود، چرا باز به سراغ آن راه‌حل ناشدنی گذشته رفتی؟

تشک ها را جمع کردم و لباس‌های خشک شده را تا، تا محیط سالن برای آرام گرفتن مناسب باشد اما سپهر بیدار شد تا ثمره‌ی کارم نچشیده از دهان بیفتد. تازه‌ترین نتیجه‌ای که به آن دست یافته‌ام این است که باید این شرایط را که بیدار شدن سپهر به منزله‌ی از دست رفتن بسته‌ای بسیار ارزشمند است، تغییر دهم.


 بی توسل به هیچ کاربرد عملی یا انتزاعی، تنها میخواهم لحظاتم را به سکوت برگزار کنم.